آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

چکاب پنج ماهگی

پسر مامان  سیزدهم بهمن ماه 5 ماهت تموم شد و ما هم رفتیم مرکز بهداشت برای چکاب. خانم پرستار خیلی راضی بود و گفت آفرین به مامانت که بهت خوب شیر می ده. منم از شما ممنونم که خوب شیر می خوری و منو سرافراز کردی. دوباره تاکید کرد تا 6 ماهش تموم نشه چیزی به جز شیر مادر بهش ندید، ماهم گفتیم چشم. دایی جونم برای شما یه سری شربت مولتی ویتامین خارجی همراه با آهن آورده بود، بنابراین شما رو بردیم دکتر تا ببینم از کی می تونیم بهت از این شربت بدیم. اصلا میشه بهت از این شربت داد یا نه خلاصه آقای دکتر دوباره شما رو چکاب کردن و یک کرم هم برای لپ نانازت که قرمز شده بود بهمون دادن. ایشون هم تاکید داشتند فقط شیر منو بخوری. بعد هم گفت شربت مولت...
16 بهمن 1390

5 ماهگی آرتین خان اول

  هم زبونم پنج ماه از باهم بودنمون گذشت.       عزیزم تو این ماه کارهای زیادی یاد گرفتی: 1- دور زدن. وقتی که می ذارمت و می رم کارامو بکنم میام میبینم 90 درجه دور زدی. 2- غلت زدن. روز اربعین یکبار غلت زدی و دیگه اینکار رو نکردی تا روز جمعه 7 بهمن ساعت 8 یا 9 شب بود که یکبار دیگه غلت زدی و شنبه هم 5 بار غلت زدی و اینطوری بود که غلت زدنهات شروع شد. البته هنوز نمی تونی برگردی. هربار که غلت می زنی و پس از اینکه خسته میشی شمارو برمی گردونیم دوباره غلت می زنی. 3- وقتی گشنت باشه یا خوا...
13 بهمن 1390

سفرنامه (بجنورد، مشهد - دی و بهمن ۱۳۹۰)

سلام سلام گل مامان فونت زيبا ساز پسر زیبای مامان به علت نداشتن شارژ لپ تاب یه کم دیر شد. البته سرمون هم اینجا خیلی شلوغه. هر روز یا مهمون داریم یا میریم مهمونی. به هر حال ...     دوشنبه 19 دیماه ساعت 9:15 با هواپیما رفتیم مشهد و ناهار رو خونه مامان جون فاطمه بودیم. بعد از ظهر ساعت 4 بعداز ظهر به سمت بجنورد به راه افتادیم. بابا احسان هم چهارشنبه به ما پیوست. کلی از فامیلها که برای دیدن دایی می اومدن، شما رو هم برای اولین بار می دیدن. همه مهمونها دور شما جمع میشدن. دایی هم می گفت: "آرتین خان کار و کاسبی ما رو به هم زده. همیشه که میومدم همه دور ...
30 دی 1390

سفری دیگر

    قلب مامان یکماه پیش دایی من که امریکا زندگی می کنه زنگ زد و گفت یه بلیط تهران مشهد می تونی برام بگیری! کلی ذوق کردم. آخه آخرین باری که اومده بود ایران سال 82 بود. که من و باباجون هنوز ازدواج نکرده بودیم. من هم که هنوز تو مرخصی زایمان هستم و فقط بصورت پروژه ای تو خونه کار می کنم، فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم من هم باهاتون می یام. البته من و شما. حالا امشب دایی جون من می رسه، ما میریم دنبالش و میاریمش خونمون. فردا هم ساعت 9:15 صبح راهی مشهد میشیم. و از اونجا میریم بجنورد (آخه مادرجون من یعنی مادربزرگ مادری من و خاله های من بجنورد زندگی می کنن).   تو این 8 ساله که دایی جون من اینجا نبوده خیلی افر...
18 دی 1390

چکاب چهار ماهگی

  دردانه ام امروز یعنی چهارشنبه 90/10/14 برای زدن واکسن چهارماهگی و همپنین چکاب رفتیم مرکز بهداشت نزدیک خونمون که دکتر اطفالت معرفی کرده بود. واقعا پرسنل خوبی داشت. ازشون ممنونیم.  باز هم هزاران بار خدا رو شکر که همه چی خوب بود.  موقع زدن واکسن دوباره مامان دل نازکت (مثل واکسن قبلی) نتونست تو اتاق بمونه و وقتی خانم پرستار گفت یکی بیاد باهاش حرف بزنه و پاهاشو بگیره من فرار کردم بیرون اتاق و باباجون که مرد با دل و جرئتیه موند پیشت. ولی ایندفعه خیلی بهتر از واکسن دوماهگیت بود. فقط یه جیغ کوچولو زدی و وقتی اومدم لباساتو بپوشونم آروم شدی. از وقتی اومدیم خونه هم همش خوابیدی. فقط بیدارشدی، شیر خوردی و دوباره خو...
14 دی 1390

4 ماهگی آرتین خان اول

  فرشته نازنین زندگی مامان و بابا 4 ماهگیت مبارک.     فونت زيبا ساز پسر نازم یه هفته ای هست که صبح ها که از خواب بیدار می شی، صداهای جالبی از خودت در میاری. اینجا نمیشه دقیق گفت که چی می گی صداهایی از قبیل  BOOV  - ABOO - AGHOO - DABADA - BOO DE - ABA- AAVV - DABOODI کاش می فهمیدم چی میگی. دوباره واکسن. یک کم استرس دارم. خدا کنه خیلی اذیت نشی. اصلا تحمل ناراحتی شما رو ندارم. این عکس رو فقط بخاطر حالت دستات گذاشتم. عاشقتم ...
13 دی 1390

طلسم شکسته شد

پسر مهربون مادر پس از گذشت حدود دو ماه از تولد کیارش، بالاخره طلسم شکست و برای دیدن آقا کیارش رفتیم خونه مامنیش. البته اینو بگم که یک کم تقصیر این آقا کیارش شیطونه. آخه خاله نهال می گه این پسره کار زیاد داره و تنهایی نمیشه ازش مراقبت کرد. یک کم از شیطونیهاش بگم. می گن وقتی می ره حموم پسر خوبیه ولی به محض اینکه آب بسته میشه شروع می کنه به گریه کردن. همینطور موقع عوض کردن پوشک و ... خلاصه شنبه ما با عمو سعید و خاله ژانت و غزل خانم شیطون رفتیم دیدن کیارش خان. وقتی رسیدیم، دیدم داره گریه می کنه چه صدای کلفتی هم داشت. بغلش کردم، یه لحظه رفتم تو حال و هوای نوزادی شما و خیلی دلم برای اون لحظات تنگ شد. بابا می گفت خیلی کوچولوه. شما هم همینط...
6 دی 1390

اولین کتاب

دردونه مامان امروز اولین باری بود که برات کتاب خوندم. تا کتاب رو آوردم و بهت نشون دادم کلی ذوق کردی. یکی یکی صفحاتش رو ورق می زدم و شما با عکسهاش صحبت می کردی. خیلی دست و پا می زدی و دوست داشتی بگیری تو اون دستای کوچولوت. اینم عکس اولین کتابی که برات خوندم پس از دیدن ادامه مطلب پست پایینی رو هم اگه دوست دارید بخونید دردونه مامان امروز اولین باری بود که برات کتاب خوندم. تا کتاب رو آوردم و بهت نشون دادم کلی ذوق کردی. یکی یکی صفحاتش رو ورق می زدم و شما با عکسهاش صحبت می کردی. خیلی دست و پا می زدی و دوست داشتی بگیری تو اون دستای کوچولوت. اینم عکس اولین کتابی که برات خوندم از اونجا که مم...
6 دی 1390