آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

اندر احوالات آرتین خان - پاییز 94

پسر یدونه مامان دوباره اومدم که برات بنویسم و عقب موندگیهامو جبران کنم. البته تا جاییکه یادم باشه. سه شنبه 14 مهر: تولد سبحان عزیز یکی از همکلاسیهای موسیقیت. خاله شهره زحمت زیادی کشیده بودن و به ما هم خیلی خوش گذشت. از دیگر دوستات نهال، آرنیکا، کیاراد و هانا در جشن حضور داشتند. این جشن برای مامانا و بچه هاشون بود. و دی جی مخصوص کودک داشتن. بنابراین حسابی بهت خوش گذشت. پنجشنبه 16 مهر: روز جهانی کودک بود و ما هم یه کیک برات گرفتیم و رفتیم خونه ی مامانی نجاه و برات یه جشن کوچولو گرفتیم. 23-25 مهر ماه سفر به شمال: با خانواده عمو فرید سفری داشتیم به شمال که خیلی خیلی بهمو...
9 دی 1394

چهل و چهار ماهگی آرتین خان اول و رویدادهای زمستان 93

عشق مامان عمر مامان 44 ماهه که اومدی و شدی مونس من. روز به روز هم با پیشرفت و بزرگ شدنت منو خوشحالتر از روز قبل می کنی. چهل و چهار ماهگیت مبارک عزیز دلم ای وای چرا من انقدر تنبل شدم 2 ماهه به اینجا سر نزدم. کلی هم عقبم  سعی می کنم به روز بشم. قول میدم. اول از همه سال جدید رو به همه دوستام تبریک میگم براشون سالی سرشار از موفقیت و شادی آرزومندم. رویدادهای باقیمانده سال 93 رو تا جاییکه یادم باشه برات به یادگار میزارم.  خب از کجا شروع کنیم. از بهمن ماه 93 مونده. به ترتیب مطالب رو میزارم تا هر جا بتونم. 93/10/19: جشن تولد گروهی: خاله سمانه مامان محمدرهام عزیز با گروه بهمنیه...
2 ارديبهشت 1394

سرزمین عجایب + خانه بازی بوستان + نمایش عروسکی

عزیز دل مامان سلام اومدم برات بنویسم از با هم بودنمون، از لحظات شیرین باهم بودنمون. اول از همه عکسهای سرزمین عجایب که با باربد جون رفتی (تو پست قبل راجع بهش نوشتم) شما و باربد و عمو محمود و اما هجدهم آذر ماه با محمدرهام عزیز و مامان سمانه مهربون که دیگه این روزا نزدیک و نزدیکتر به هم شدیم رفتیم خانه بازی بوستان. جای بقیه دوستامون خالی بود که نتونستن بیان. از اونجا هم رفتیم شهروند و خرید و شما ماشین بازی کردید و مرتب دست هم رو میگرفتید آخه خیلی عاشق هم شدید. ...
3 دی 1393

سی و هشت ماهگی آرتین خان اول و روزانه های آرتینم

ای عزیزتر از جونم  سی و هشت ماهگیت مبارک عشقم  البته ماهگردت سیزدهم هست که این ماه مصادف شد با روز عاشورا و حس آپدیت کردن وبت رو نداشتم. نازنین من تو این ماه چند جا رفتیم که برات مینویسم. البته انقدر گذشته تاریخاش یادم رفته.  پنجشنبه 3 مهر تولد اشکان جون بود که تزئینات تولدش رو درست کردم تمش مینیون بود. البته عکس با اشکان نداری. هرچی عکس هست دسته جمعیه که نمیشه اینجا گذاشت. شما و کیارش تو تولد اشکان   اینم شما و کیارش و ماهان و اما عشق ماشینتو داری و همه اسباب بازیهاتو تا جاییکه امکان داره، بار میزنی و باهاشون بازی میکنی. 23 مهر مجدد با...
18 آبان 1393

سی و هفت ماهگی آرتین خان اول

ماه من، یکی یدونه ام. یکماهه دیگه هم سپری شد. روز به روز شیطونی هات بیشتر میشه. البته میگم شیطونی نه در اون حد. اما انقدر آروم بودی الان کمی شیطنت هم به چشممون میاد.     سی و هفت ماهگیت مبارک عسل مامان        دوست دارم عاشدتم دیوونتم    عزیز ترینم. پنجشنبه و جمعه رفتیم آهار خونه ویلایی خاله زهرا اینا که خیلی خوش گذشت. شما و اشکان و ماهان  کلی با هم خوش گذروندیم که فعلا عکسی در دسترس ندارم. اما به محض رسیدن به دستم میزارم. شنبه هم با مهیار جون و مامان سوده رفتیم خانه بازی مجتمع بوستان و جای بقیه دوست جونی دیگه که قرار بود بیان و نتونستن خالی بود....
14 مهر 1393

سی و چهارماهگی آرتین خان اول و یه قراره دیگه

عزیز دلم دیروز سی و چهار ماهت تموم شد و کم کم داریم به جشن تولد نزدیک میشیم. کمتر از دو ماه دیگه مونده. الهی جشن تولد سی و چهار سالگیتو برات بگیرم عشقم. گل من 34 ماهگیت مبارک   مامانی پارسال که روزه میگرفتم هلاک میشدم از بیخوابی. ولی امسال خیلی پسر خوبی شدی. با هم میریم خونه. برات سی دی میزارم با یه شیشه شیر و خوراکی. تو هم بی سر و صدا میشینی سی دی میبینی. اصلا اذیت نمیکنی. منم راحت میخوابم. بماند که یه وقتایی میای میسگی بیا پیش من بخواب.   اگه کاری کنی دعوات کنم، میگی من ناراحتم و میری تو اتاق و در رو میبندی. قربون قهرت بشم من. اگر هم کار بدی کنی با صدای بلند بهت بگم "آرتین" زودی میای منو ن...
14 تير 1393

"دوست دارم"

عزیز دل مامان نمیدونی چه حالی میکنم با کارات. عاشق تک تک کاراتم. البته به جز بعضی موارد  دارم با تلفن حرف می زنم. میگی: "بده من حرف بزنم. بده آیفون بزنم". بعد هم خیلی شیرین شروع میکنی به حرف زدن. یه بار داشتم تلفن صحبت می کردم گفتی: "من حرف بزنم". منم متوجه نشدم. شروع کردی به گریه و زاری. بعدشم قبول نکردی حرف بزنی. بهت شیشه دادم بخوری. شیشه ات رو پرت کردی. منم به روی خودم نیاوردم. بعد از اینکه تلفنم تموم شد، بهم گفتی: "مامانی شیشیمو پرت کردم.". گفتم: خوب. بغض کردی و گفتی: "دوسم داری؟". گفتم: آره. خوشحال شدی و خندیدی و رفتی شیشت رو برداشتی و به خوردن ادامه دادی. لووووووووووووووووووووووس من عاشششششششششقتم. تا می فهمی ک...
8 ارديبهشت 1393

پست نوروزی

عشق مامان یک بهار دیگه رو کنار هم تجربه کردیم. این چند روزه سرگرم بودم و نتونستم برات پستی بزارم. تو تعطیلات 16 روزه ای که کنار هم بودیم خیلی تغییراتت محسوس بود. حرف زدن خیلی تغییر کرده، بعضی رفتارهات بزرگانه تر شده. و اما ... روز 28 اسفند صبح همکارا تو کارخونه شرکت جمع شدیم و من هم شما رو با خودم بردم. با همکارای آقا خیلی خوب رخورد کردی ولی از خانما خجالت می کشیدی.    بعداز ظهر ساعت 4 بدون حضور بابا و همراه دایی مرتضی و دوستش به سمت مشهد راه افتادیم و حدودا 4 صبح رسیدیم مشهد خونه مامان فاطی و بابایی. این هم آرتین مامان بر سر سفره هفت سین   بابا احسان که ماموریت رفته بود روز دوم عید به ما ...
23 فروردين 1393

اولین آرایشگاه

جون مامان جمعه بیست و هفتم دی ماه برای اولین بار بردیمت آرایشگاه. شما هم مثل آقاها نشستی تو صندلی البته با کمی ترس. تمام مدت آروم بودی ولی تا سشوار رو روشن کرد، گریه آغاز شد. اما خدا رو شکر زود تموم شد.       و بالاخره پس از اتمام کار. البته خیلی موهاتو کوتاه نکردیم، فقط در حدی که تو چشات نره و یه کوچولو مرتب بشه. و چند تا عکس از غذا خوردن آرتین خان اول: پنجشنبه 26 دیماه صبح من رفتم جلسه و شما هم با بابایی  رفتی شرکتشون. بعداز جلسه، همکارم ما رو دعوت کرد و با هم رفتیم دربند. شما و بابایی هم به ما پیوستید. و اما با توجه به ...
8 بهمن 1392