آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

سومین مروارید آرتینم و این روزها

پسر صبور مامان روئیدن سومین مرواریدت مبارک عزیز دلم، قربونت برم که صبوری و با اینکه برای دندون درآوردن اذیت میشی، به روی خودت نمیاری. این دو سه روزه، انگشت شصت و نشونه ات رو روی هم میذاری و تو دهنت میذاری. فکر میکردم داری چیزی میخوری. ولی دیدم فقط انگشتات هستند. حدس زدم بخاطر دندونات باشه. که درست بود. سه شنبه (3 مرداد) هم یه صدایی شنیدم شبیه صدای دندون قروچه. دهنت رو باز کردم و دیدم دندون چپ بالاییت در اومده. قربونت برم. مبارکت باشه. انشالله بقیه دندونات رو هم راحت دربیاری. سومین دندونت در 324 روزگی رؤیت شد.     و اما این روزها: همچنان  مثل فک (شیر دریایی) چهاردست و پا میری. همش باید از زیر ...
7 مرداد 1391

آرتین خان و این روزها

پسر قشنگم روز به روز کارهای جدید بیشتری انجام میدی. ولی متاسفانه مامان سر کاره و خیلی نمیتونه کاری رو که برای اولین بار انجام میدی رو ببینه. ولی مامانی برام تعریف می کنه. پس از چند روز سینه خیز رفتن، به حالت چهاردست و پا درمیومدی و می افتادی. تا اینکه از ١٧-١٨ تیرماه خودتو بلند میکردی و به جلو پرت میکردی. هنوز هم همینطور خودت رو به جلو میکشی. روز دوشنبه شما جلوی تلویزیون بودی و من تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن. صدایی اومد و دیدم خودت رو رسوندی بین مبلها و دستات رو روی سرامیکها میکوبی. دوباره مشغول شدم، دیدم صدا میاد. برگشتم، دیدم اومدی آشپزخونه و رفتی سراغ سبد سیب زمینی و پیازها. سریع گرفتمت. دستات رو هم که کثیف بود شستم. آخه شیط...
29 تير 1391

اندر احوالات آرتین خان اول

  عزیز دردونه مامان روز به روز بزرگتر میشی و جذابیتهات بیشتر و البته شیطنت هات هم بیشتر میشه. و اما اتفاقات این چند روز: روز 18 خرداد با مامانی فاطمه و خاله سپیده و بابا احسان به قم و جمکران رفتیم و این اولین سفر شما به اونجا بود. روز جمعه 3/19 برای اولین بار موهاتو کمی کوتاه کردیم آخه نامرتب شده بود. از 3/20 با یه دستت انگشتای دست دیگه تو باز و بسته میکنی و انگاری داری می شمری 1، 2، 3 و ... قبل از سینه خیز رفتن، با غلت زدنهای پشت سر هم به یک چشم به هم زدنی از اینور اتاق به اونور می رفتی. روز چهارشنبه سی و یکم خرداد، برای اولین بار سینه خیز رفتی. کارهات خیلی بامزه اس. دست راستت ...
7 تير 1391

شیطونیهای آرتین خان اول

شیطون مامان جدیدا خیلی شیطون شدی. یکشنبه رو صندلی غذا کنار اپن آشپزخونه نشسته بودی و من داشتم شام درست میکردم. در عرض یک دقیقه به شما نگاه کردم و یهو جیغ زدم. بله، دور تا دور دهنت و بالای چشمات رو با خودکار خط خطی کرده بودی. خدای من خودکار از کجا اومده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چشمم افتاد به اپن و دیدم خم شدی و پارچه ی رو اپن رو کشیده بودی و از روی اون خودکار و یک پیچ گوشتی ساعتی بوده که افتاده بود روی میز و شما خودکار رو برداشته بودی و سعی میکردی بکنی تو دهنت. خدا رحم کرده بود نرفته بود تو چشمت. یه گلدون هم روی اپن بود که تا لبه اپن اومده بود. خدا رو شکر زود متوجه شدم. اگر ادامه داده بودی خدای ناکرده میافتاد روی ماهت و من چه میکردم !!...
29 فروردين 1391

روز جهانی غلت و روزهای پایانی سال

پسر عزیزم بابا پنجشنبه رو روز جهانی غلت نامید. پنجشنبه از ساعت 4 بعدازظهر که از خواب بیدار شدی، تا میذاشتیم روی تشکت، بی درنگ غلت میزدی. یک دستت هم زیرت میموند، نمی تونستی دربیاری، بنابراین گریه میکردی. دستتو که از زیرت درمیاوردیم دوست داشتی برگردی. تا بر میگردوندیمت دوباره غلت. و اینکار تا شب ادامه داشت. این شد که بابا احسان این روز رو روز جهانی غلت گذاشت.   و اما این روزها: مامان و بابا هنوز نتونستن خونه تکونی رو تموم کنن. یعنی هرچی تمیز میشه، دو روز بعد روشون خاک میشینه و هرچی جابه جا میشه، دوباره به هم میریزه. بابا میگه "ما که عید نیستیم، برگردیم دوباره همه جا رو خاک گرفته". از دست این همسایه ها، از وقتی ا...
27 اسفند 1390

روزانه های آرتین خان اول

نازدار پسر دیروز خونه تکونی رو شروع کردیم. اول هم از اتاق شما. همه وسایلت رو از قبیل روروئک، ماشین شارژی، دوچرخه و .. رو سلفون پیچی کردیم به دو علت: هم از خاک مصون بمونه و هم از دست بچه های فامیل و دوست. جونم برات بگه که دیروز شما هم ما رو همراهی میکردی و چشم رو هم نذاشتی. فقط هر دفعه که بهت شیر میدادم، همونجا یه چرت کوچولو میزدی و تا من پامیشدم، شما هم بیدار میشدی. بالاخره ساعت 12/5 شب خوابیدی و این خواب ادامه داشت تا ساعت 10:15 صبح. خدارو شکر خوب خوابیدی. الان هم داری شیر میخوری تا بخوابی. از طرفی کم کم دارم آماده میشم برای غذا دادن به شما. چهارشنبه برات آردبرنج درست کردم تا برای وقتی که دکتر بهت برنامه غذایی بده آماده باشه....
6 اسفند 1390

حکایات آرتین خان

وروجک مامان مامان و بابا رفته رفته با بزرگ شدن تو لذت بیشتری از زندگی میبرن. آخه هر روز کار جدید یاد می گیری و دل ما رو می بری.                                         جمعه 29 بهمن حدود ساعت 8 شب بود که لبای قشنگت رو باز کردی و شروع کردی به حرف زدن. اَی یَی یَی یَی ... . الهی قربون اون حرف زدنت برم من، که کلی کیف کردیم. دیگه جیغهای هفته قبلت خیلی خیلی کم شده. وقتی هیجان زده باشی این کلمات (اَی یَی یَی یَی ...) رو با صدای بلند و همراه با خوشحالی می زدی و درضمن دو دست کوچولوتو هم به نشانه هیجان می کوبیدی به شکمت. بابا می گفت...
2 اسفند 1390

روز شمار آرتین خان اول

عشق مامانی و بابایی برات می خوام از هفته ای که گذشت بگم: پنجشنبه 20 بهمن: غزل کوچولوی شیطون (دختر عمو سعید و خاله ژانت- دوستامون) و مامان و باباش مهمون ما بودن. مجبور شدیم در اتاق شما رو قفل کنیم. آخه دوست نداشتیم قبل از اینکه خودت با اسباب بازیهات بازی کنی، خراب بشن. آخه این غزل خانم خیلی شیطونه. شب هم خونه ما موندن. جمعه 21 بهمن: با غزل اینا رفتیم هایپراستار. برای شما دو تا عروسک خوشگل خریدیم. آخه شما خیلی خوب بودی و اذیت نکردی. اینم هدیه مامان و بابا برای پسر گل بعد از برگشت غزل خانم خوابید. من می خواستم شما رو بخوابونم اما مگه خوابیدی. خلاصه شما تو بغلم بودی و ناهار خوردیم . برای اولین بار دستت رو انداختی تو بش...
27 بهمن 1390