روز شمار آرتین خان اول
عشق مامانی و بابایی
برات می خوام از هفته ای که گذشت بگم:
پنجشنبه 20 بهمن: غزل کوچولوی شیطون (دختر عمو سعید و خاله ژانت- دوستامون) و مامان و باباش مهمون ما بودن. مجبور شدیم در اتاق شما رو قفل کنیم. آخه دوست نداشتیم قبل از اینکه خودت با اسباب بازیهات بازی کنی، خراب بشن. آخه این غزل خانم خیلی شیطونه. شب هم خونه ما موندن.
جمعه 21 بهمن: با غزل اینا رفتیم هایپراستار. برای شما دو تا عروسک خوشگل خریدیم. آخه شما خیلی خوب بودی و اذیت نکردی. اینم هدیه مامان و بابا برای پسر گل
بعد از برگشت غزل خانم خوابید. من می خواستم شما رو بخوابونم اما مگه خوابیدی. خلاصه شما تو بغلم بودی و ناهار خوردیم. برای اولین بار دستت رو انداختی تو بشقابم و کشیدی سمت خودت (تا لبه میز). بعد از ناهار بردم بهت می می بدم بخوابی که غزل بیدار شد میومد حرف می زد و شما هم دیگه می می نمی خوردی و دوست داشتی با غزلی حرف بزنی. این برنامه ادامه داشت تا شب و شما هم نتونستی درست و حسابی می می بخوری و نه تونستی بخوابی. شب هم چنان جیغی زد که شما هم ترسیدی و خیلی بد گریه کردی. شب هم که رفتند شما خوابیدی تا فردا ساعت 10.
شنبه 22 بهمن: رفتیم خونه خاله سارا و عمو فرید برای دیدن مامان خاله سارا. اونجا همه خیلی تحویلت گرفتن و دوست داشتند. بعداز ظهر هم رفتیم دنبال مامانی تا بیاریمش خونمون. آخه من باید یکشنبه و دوشنبه می رفتم سرکار. شب که برگشتیم خونه خیلی جیغ زدی تا بالاخره خوابیدی. جدیدا هروقت خیلی خوابت میاد بهانه میگیری و باید فقط پستونک بخوری و راه ببریمت تا بخوابی.
یکشنبه 23 بهمن: از سرکار که برگشتم، با اینکه 4 ساعت بیشتر طول نکشیده بود، تا منو دیدی بغض کردی و چشات پر از اشک شد. ولی تا به روت خندیدم شما هم خندیدی. قربونت برم دیگه بزرگ شدی و دل شما هم برای من تنگ میشه. مامانی میگفت شما مثل هرروز نبودی. کمی نا آروم بودی. یعنی ممکنه از الان بخوای دندون دربیاری؟
دوشنبه 24 بهمن: تا شب که خوب بودی. شب که بابا اومد و باهات بازی می کرد، نوع خوشحالیت عوض شده بود و با جیغ ابراز خوشحالی می کردی. وقتی هم حواسمون بهت نبود، با جیغ جلب توجه می کردی.
سه شنبه 25 بهمن: از صبح بهانه میگرفتی. ظهر هم نخوابیدی. یه جورایی کلافه بودی و من هم که نمیدونستم چه کار کنم از شما کلافه تر. تا تنهات میذاشتم جیغ میزدی تا بیام پیشت. آخه مامان جونم این کارا ازت بعیده. شب هم که رفته بودیم مهمونی. نمی خوابیدی و آخراش ناآرومی میکردی. و اینطور شد که روز سه شنبه شد تلخترین روز من پس از به دنیا اومدن شما اون هم به این علت که دلیل ناراحتی شما رو نمیدونستم. اما شب که اومدیم خونه از شدت خواب اجازه نمیدادی لباساتو عوض کنم و مرتب جیغ میزدی تا بالاخره شیر خوردی و خوابیدی و یک روز پرتنش به خیر و خوشی تموم شد.
چهارشنبه 26 بهمن: خدا رو شکر اوضاع به حالت عادی برگشت.
پنجشنبه 27 بهمن: الان تازه از خواب قبل از ظهرت بیدار شدی و مشغول خوردن انگشتات هستی. همه چی آرومه من چقدر خوشحالم