آرتین خان و این روزها
پسر قشنگم
روز به روز کارهای جدید بیشتری انجام میدی. ولی متاسفانه مامان سر کاره و خیلی نمیتونه کاری رو که برای اولین بار انجام میدی رو ببینه. ولی مامانی برام تعریف می کنه.
پس از چند روز سینه خیز رفتن، به حالت چهاردست و پا درمیومدی و می افتادی. تا اینکه از ١٧-١٨ تیرماه خودتو بلند میکردی و به جلو پرت میکردی. هنوز هم همینطور خودت رو به جلو میکشی. روز دوشنبه شما جلوی تلویزیون بودی و من تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن. صدایی اومد و دیدم خودت رو رسوندی بین مبلها و دستات رو روی سرامیکها میکوبی. دوباره مشغول شدم، دیدم صدا میاد. برگشتم، دیدم اومدی آشپزخونه و رفتی سراغ سبد سیب زمینی و پیازها. سریع گرفتمت. دستات رو هم که کثیف بود شستم. آخه شیطون به چه سرعتی خودت رو رسوندی. انقدر خودت رو به زمین میکشی، جلوی لباسات کثیف میشه. تند و تند باید لباسهات عوض شه.
روز سه شنبه ٢٧ تیر، به حالت چهاردست و پا درمیومدی و میخواستی بشینی که نمیشد. که دیروز موفق شدی. این حالت رو خیلی دوست دارم. ولی من فقط تعریفش رو شنیدم.
دیروز از ساعت ٤ تا ٨ کلاس داشتم. ساعت یک ربع به سه اومدم خونه و کمی شیر برای امروزت دوشیدم البته کمی از شیر دیروزت هم مونده بود. کمی هم به شما شیر دادم، سریع برگشتم تا به کلاسم برسم. ساعت ٨/٥ برگشتم با خستگی زیاد، دیدم مامانی میگه تونستی بشینی. خیلی خوشحال شدم. یه دفعه چشمم افتاد به شیشه شیری که تازه برات دوشیده بودم و برای امروزت (پنج شنبه) گذاشته بودم، همه شیر رو خورده بودی، نوش جونت ولی با اون حال خسته نایی برای دوباره شیر دوشیدن نداشتم. ولی مجبورم دیگه چه کنم. دلم راضی نمیشه بهت شیرخشک بدم. بنابراین دوباره شروع کردم به دوشیدن شیر.
چند شب هم هست خیلی تو خواب شیر میخوری. وقتی بهت پستونک میدم، میگی ( اَه ) و پستونک رو درمیاری. دوباره میای سراغ می می. واقعا دیگه کلافه میشم. دیشب از دستت فرار کردم و به جای بابا من رفتم و پایین تخت خوابیدم. تا ساعت ٤ خواب راحتی داشتم. ولی با نق نق شما بیدار شدم و دوباره اومدم رو تخت و جامون با بابا عوض شد. شما هم بیدار بودی. تو اون تاریکی به چشام نگاه میکردی، ببینی بیدارم یا خواب. من هم خودم رو به خواب میزدم. پس از کلی غلت زدن و پا زدن به دیوار شیر خوردی و خدا روشکر خوابیدی. امروز صبح هم بیدار بودی و غر میزنی که ما نیایم سرکار. آخه مگه میشه وروجک.
سراغ کشوهای میز تلویزیون میری و بازشون میکنی، سرت رو بالا میبری تا داخلشون رو ببینی، همش میترسم چونت بخوره به دستگیره های کشو، آخه تیز هستند. در همین راستا بهشون چسب زدم ولی شما با ناخنت چسبها رو میکنی و اول با چسبه بازی میکنی و بعد که خسته شدی میری سراغ کشو ها. و حالا ما دوتا چسب زدیم. تا الان که موفق به بازشدنشون نشدی.
ریشه های فرشهامونو چسب زدیم، میری و فرش رو برمیگردونی، دونه دونه ریشه ها رو از زیر چسبها درمیاری و صورتت رو میذاری رو زمین تا بخوریشون ولی خدا رو شکر تا حالا موفق نشدی. جیگر منی تو شیطون بلا
فعلا بابای
دوست دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه