حکایات آرتین خان
وروجک مامان
مامان و بابا رفته رفته با بزرگ شدن تو لذت بیشتری از زندگی میبرن. آخه هر روز کار جدید یاد می گیری و دل ما رو می بری.
جمعه 29 بهمن حدود ساعت 8 شب بود که لبای قشنگت رو باز کردی و شروع کردی به حرف زدن. اَی یَی یَی یَی ... . الهی قربون اون حرف زدنت برم من، که کلی کیف کردیم. دیگه جیغهای هفته قبلت خیلی خیلی کم شده. وقتی هیجان زده باشی این کلمات (اَی یَی یَی یَی ...) رو با صدای بلند و همراه با خوشحالی می زدی و درضمن دو دست کوچولوتو هم به نشانه هیجان می کوبیدی به شکمت. بابا می گفت: "پسر نکن دردت میگیره"، ولی کو گوش شنوا.
البته بیشتر این کلمات با غر همراه بود و قیافتو یه جوری می کردی که نمی تونم اینجا بگم. متاسفانه عکس هم نگرفتم. فقط فیلم داریم از این کارات.
از روز یکشنبه کلمات عوض شد و مرتب می گفتی: اَدَدَدَدَ اَدَدَ...
از روز دوشنبه هم کلماتت عوض می شد مثلا: اَبَ بَ بَ، بَوَوَ، اَبَه و خیلی کلمات دیگه که واقعا نمی دونم چطوری بنویسم. باید صداتو ضبط کنم و بذارم تو وبلاگت. ولی متاسفانه شما همینکه متوجه میشی می خوایم ازت عکس یا فیلم بگیریم. ساکت میشی. حالا باید وقتی حواست نیست اینکار رو برات بکنیم.
و اما روز یکشنبه. جونم برات بگه که یکشنبه مامانی خونمون بود. ظهر بهت شیر دادم، اما خوابت نبرد، مامانی هم اومد شما رو از من گرفت و گفت: "تو بخواب من آرتین رو می خوابونم". هنوز نیم ساعت نخوابیده بودم که یهو از خوب پریدم و دیدم پهلوم نیستی، تو تختت رو دیدم، دیدم نیستی و تو عالم خواب و بیداری کنار تخت خودمون رو دیدم گفتم نکنه غلت زدی افتادی پایین. وقتی دیدم نیستی، شروع کردم به داد زدن:: "آرتین، آرتین کجایی، آرتین، آرتین". یه دفعه صدای مامانی رو شنیدم که گفت: "سعیده چی شده، آرتین اینجاست، خوابیده". تازه به خودم اومده بودم. کلی ترسیده بودم. کمی آب خوردم. اومدم دیدمت، خیالم که راحت شد رفتم دوباره دراز کشیدم. قلبم چنان میزد که روی تشک کاملا مشخص بود. مادر یعنی همیشه دلواپس و نگران. ای خدا، حافظ پسر من و همه ی نی نی های ناز باش.
دوشنبه هم که من کمی حالم بد بود و عطسه های متوالی امانم رو بریده بود، همش نگران شما بودم. شما هم خیلی سرحال نبودی. شاید هم میدیدی من حال ندارم اذیتم نکردی. قربون پسر فهمیده ام برم من.
سه شنبه ظهر هم بابا از شرکت زنگ زد و گفت: "آرتین رو آماده کن ببرمش شرکت". مثل اینکه همکارای بابا احسان اصرار کرده بودن شما رو ببینن. خلاصه آماده شدی و حدودا 1/5 ساعت شرکت بودی و من هم یه چرت کوچیک زدم ولی زیاد خوابم نبرد. نگرانت بودم. دوبار هم به بابا زنگ زدم گفت که خوبی. خلاصه ساعت 4/5 هم برگشتی خونه. انقدر خسته شده بودی که لباساتو درآوردم، شیر خوردی و خوابیدی.