آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

حکایات آرتین خان

1390/12/2 22:25
نویسنده : مامان آرتین
677 بازدید
اشتراک گذاری

وروجک مامان

مامان و بابا رفته رفته با بزرگ شدن تو لذت بیشتری از زندگی میبرن. آخه هر روز کار جدید یاد می گیری و دل ما رو می بری.

baby_piglet75B15D.gif                                       baby_pooh75B15D.gif

جمعه 29 بهمن حدود ساعت 8 شب بود که لبای قشنگت رو باز کردی و شروع کردی به حرف زدن. اَی یَی یَی یَی ... . الهی قربون اون حرف زدنت برم من، که کلی کیف کردیم. دیگه جیغهای هفته قبلت خیلی خیلی کم شده. وقتی هیجان زده باشی این کلمات (اَی یَی یَی یَی ...) رو با صدای بلند و همراه با خوشحالی می زدی و درضمن دو دست کوچولوتو هم به نشانه هیجان می کوبیدی به شکمت. بابا می گفت: "پسر نکن دردت میگیره"، ولی کو گوش شنوا.

البته بیشتر این کلمات با غر همراه بود و قیافتو یه جوری می کردی که نمی تونم اینجا بگم. متاسفانه عکس هم نگرفتم. فقط فیلم داریم از این کارات.

 

baby_pooh85B15D.gif    baby_piglet85B15D.gif

از روز یکشنبه کلمات عوض شد و مرتب می گفتی: اَدَدَدَدَ اَدَدَ...

baby_piglet65B15D.gif                                               baby_pooh65B15D.gif

از روز دوشنبه هم کلماتت عوض می شد مثلا: اَبَ بَ بَ، بَوَوَ، اَبَه و خیلی کلمات دیگه که واقعا نمی دونم چطوری بنویسم. باید صداتو ضبط کنم و بذارم تو وبلاگت. ولی متاسفانه شما همینکه متوجه میشی می خوایم ازت عکس یا فیلم بگیریم. ساکت میشی. حالا باید وقتی حواست نیست اینکار رو برات بکنیم.

 

baby_pooh95B15D.gif       baby_piglet95B15D.gif

و اما روز یکشنبه. جونم برات بگه که یکشنبه مامانی خونمون بود. ظهر بهت شیر دادم، اما خوابت نبرد، مامانی هم اومد شما رو از من گرفت و گفت: "تو بخواب من آرتین رو می خوابونم". هنوز نیم ساعت نخوابیده بودم که یهو از خوب پریدم و دیدم پهلوم نیستی، تو تختت رو دیدم، دیدم نیستی و تو عالم خواب و بیداری کنار تخت خودمون رو دیدم گفتم نکنه غلت زدی افتادی پایین. وقتی دیدم نیستی، شروع کردم به داد زدن:: "آرتین، آرتین کجایی، آرتین، آرتین". یه دفعه صدای مامانی رو شنیدم که گفت: "سعیده چی شده، آرتین اینجاست، خوابیده". تازه به خودم اومده بودم. کلی ترسیده بودم. کمی آب خوردم. اومدم دیدمت، خیالم که راحت شد رفتم دوباره دراز کشیدم. قلبم چنان میزد که روی تشک کاملا مشخص بود. مادر یعنی همیشه دلواپس و نگران. ای خدا، حافظ پسر من و همه ی نی نی های ناز باش.

baby_piglet15B15D.gif                                        baby_pooh35B15D.gif

دوشنبه هم که من کمی حالم بد بود و عطسه های متوالی امانم رو بریده بود، همش نگران شما بودم. شما هم خیلی سرحال نبودی. شاید هم میدیدی من حال ندارم اذیتم نکردی. قربون پسر فهمیده ام برم من.

baby_pooh25B15D.gif  baby_piglet35B15D.gif

سه شنبه ظهر هم بابا از شرکت زنگ زد و گفت: "آرتین رو آماده کن ببرمش شرکت". مثل اینکه همکارای بابا احسان اصرار کرده بودن شما رو ببینن. خلاصه آماده شدی و حدودا 1/5 ساعت شرکت بودی و من هم یه چرت کوچیک زدم ولی زیاد خوابم نبرد. نگرانت بودم. دوبار هم به بابا زنگ زدم گفت که خوبی. خلاصه ساعت 4/5 هم برگشتی خونه. انقدر خسته شده بودی که لباساتو درآوردم، شیر خوردی و خوابیدی.

72.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

شیپلپلون
2 اسفند 90 23:07
سلام به شازده کوچولو و مامان مهربون از اینکه به ما سر میزنید ممنونیم نمامروز که به وبلاگتون اومدم گذر زمان رو متوجه شدم آخه ماها که سال به سالی زیاد تغییر نمی کنیم ولی شازده کوچولو خیلی عبزرگ شده خدا ایشالله براتون حفطش کنه

ممنون. خوشحال شدم پیشمون اومدید.
دایی مرتضی
3 اسفند 90 0:14

ایشالا اولین کلمه ای که می گی، «دایی مرتضی» باشه



به این سختی
مامان ماهان
3 اسفند 90 8:12
سلاااااااااااااااام عزیزم مشغول خونه تکونی بودم اصلا وقت نداشتم
خوبی عزیزم
آرتین جونم رفتی سر کار خوش گذشت
فدات بشم بوووووووووووووووووس

خسته نباشی
سميرا
3 اسفند 90 8:27
قربونت برم الهي خاله جون
ديروز ما يه مهمون كوچولوي شيرين داشتيم
بالاخره بعد از چند ماه اومدي پيش ما
يه عالمه هم بغلت كردم
يه بارم تو بغل من خوابت برد
كلي هم آواز خوندي
خلاصه كه حسابي دلم برات تنگ شده بود فسقلي من



مرسی خاله جون. ببخشید زحمت دادم.
مامان آرتین
3 اسفند 90 12:42
خوش به حال بابایی که آرتین خانشو میتونه ببره شرکت
من که تابه حال نتونستم آرتینو مدت طولانی پیش باباش بذارم چیکارکنم دست خودم نیست نگران میشم دیگههههههههه


باید از الان یاد گیره از من دور بودنو. چون بعد از عید باید بره مهد. ناچارم، چه میشه کرد؟!
mamane Ali
3 اسفند 90 17:40
آفنبن چه بزلگ شده .. کلی حلف میزنه! آفنین آفنبن


ممنون
دایی مرتضی
4 اسفند 90 8:11
عزیز دایی نیستی ببینی مامانی صدای شمارو ضبط و MMS کرده. چقد شیرینه گوش دادنش

کلی کیف کردیم


مامان آیسا
4 اسفند 90 12:09
عزیزم.چه بانمکی تو پسر خوشکل خدا همیشه حافظت باشه گل پسر
خاله سارا
6 اسفند 90 21:56
مامان سعید خیییییییییییییییلییییییییییییی خوشگل می نویسید.....! آدم هوس نی نی می کنه...



ممنون از لطفت. فقط انجام وظیفس برای پسر نازنینم.
مامان آرتین
8 اسفند 90 10:46
عزیز خاله پیشاپیش 6ماهگیت مبارکه
راستی خوش به حال مامانی که پسملش توخونه تکونی به مامان کمک کرده



ممنون خاله جون
مامان اميرحسين
12 اسفند 90 19:52
به به مكالمات كم كم دارن شروع ميشن


بله خاله جون کجاشو دیدی
مامان امیر علی
14 اسفند 90 15:14
خدا قوت از خونه تکونی اونم با بچه کوچولو سخته


بله. ولی بیشتر کارها رو بابایی انجام میده و آرتین هم پسر خوبیه
مامان امیر علی
14 اسفند 90 15:16
زیاد باهاش حرف بزنید و بهش زیاد نگاه کنید .سوره ولعصر براش بخونید و بلند صداش بزنید .کتاب هوش نوزاد را بگیرید و باهاش کار کنید .موفق باشین


ممنونم از راهنماییهای مفیدتون