آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

سی و سه ماهگی آرتین خان اول

جوجه من، یکی یکدونه من، نازنین من سی و سه ماهگیت مبارک الهی فدات شم که روز به روز دلبریهات بیشتر میشه و من هر روز بیشتر عاشقت میشم. 30 اردیبهشت ما و خونواده عمو فرید و خونواده عمو محمود (همکار بابا) رفتیم شمال. خیلی خیلی پسر خوبی بودی. اصلا نرسیدم پست بزارم. انشالله عکسا و شرح در پستهای بعدی.  از یکشنبه چهارم خرداد بابا احسان رفتن چین ماموریت. و تو شدی مرد زندگی من. تو این هفته دلتنگی بابا رو هم کمی داشتی. اما مرد هستی و مقاوم. قربونت برم من. روز دوشنبه پنجم خرداد تلویزیون میدیدیم حدود ساعت 6-7 عصر بود. یه دفعه گفتی: "مامان دوست دارم". گفتم: "منم دوست دارم مامانی". گفتی: "...
13 خرداد 1393

سی و دو ماهگی آرتین خان اول و نمایشگاه کتاب

نازدونه من  هر روز که میگذره من و بابا بیشتر بهت وابسته میشیم، شما هم همینطور. امروز درست 32 ماهه که اومدی و به زندگیمون نور و امید دادی. فرشته مهربونم 32 ماهگیت مبارک پنجشنبه هم رفتیم نمایشگاه کتاب و برات چندتا کتاب داستان، دوتا بازی فکری و یک کتاب لالایی خریدم. هر شب موقع خواب میگی برام کتاب بخون. منم کنار تخت میشینم و سه-چهار تا کتاب میخونم تا بخوابی. بنابراین برات چند تا کتاب خریدم. میخواستم ببرمت صورتت رو نقاشی کنن که اصلا اجازه ندادی. این هم چند تا عکس از شما در نمایشگاه و چیزایی که برات خریدیم. ...
13 ارديبهشت 1393

پست نوروزی

عشق مامان یک بهار دیگه رو کنار هم تجربه کردیم. این چند روزه سرگرم بودم و نتونستم برات پستی بزارم. تو تعطیلات 16 روزه ای که کنار هم بودیم خیلی تغییراتت محسوس بود. حرف زدن خیلی تغییر کرده، بعضی رفتارهات بزرگانه تر شده. و اما ... روز 28 اسفند صبح همکارا تو کارخونه شرکت جمع شدیم و من هم شما رو با خودم بردم. با همکارای آقا خیلی خوب رخورد کردی ولی از خانما خجالت می کشیدی.    بعداز ظهر ساعت 4 بدون حضور بابا و همراه دایی مرتضی و دوستش به سمت مشهد راه افتادیم و حدودا 4 صبح رسیدیم مشهد خونه مامان فاطی و بابایی. این هم آرتین مامان بر سر سفره هفت سین   بابا احسان که ماموریت رفته بود روز دوم عید به ما ...
23 فروردين 1393

سی ماهگی آرتین خان اول

عزیز دلم  سی ماهگیت   مبارک (با 4 روز تاخیر) راستش حسابی آخر سال سرم شلوغه. تازه از پوشک گرفتنت و طراحی تقویمت و خونه تکونی و ... هم مجال سر زدن و به وبت رو نمی ده. البته راستش از تو چه پنهون تنبلی هم بیداد میکنه. و اما ماجرای از پوشک گرفتن: از چهارشنبه به جز یکبار مرتب میگی. و خیالم رو از این بابت راحت کردی. خدا رو شکر. یه وقتایی که بیرون می ریم یا خوابی پوشکت میکنیم باز هم ج ی ش نمی کنی و می گی یا تو خواب خیلی تکون می خوری. اکثرا صبحها پوشکت خشکه. بغلت میکنمت و می برمت دستشویی و بعد آماده ات می کنم. دیگه مامان این مشکل هم کم کم از خونمون رخت برمیکنه و ما هم انشالله بعد از عید باید فرشهامونو بشوریم. د...
17 اسفند 1392

بیست و نه ماهگی آرتین خان اول

پسرم نازنینم بیست و نه ماهگیت مبارک   عشق من چند روزیه که بعدازظهرها پوشکت نمیکنم. ولی چندجای خونه رو تبرک فرمودید. ولی دیروز اولین روزی بود که مرتب بردمت دستشویی و خدا رو شکر جایی رو نجس نکردی. دارم سعی میکنم برای مامانی اینا بلیط بگیرم بیان تهران و چند روزی رو پیش ما بمونن. هم اینکه شما بمونی پیششون و کل روز رو پوشک نداشته باشی تا انشالله عادت کنی. آخه تو مهد هم مربیت سودابه جون میگه هروقت بچه ها می رن دستشویی شما هم دوست داری بری. موفق باشی گلم. تو این مرحله چندبار حرص منو دراوردی. بهت میگم بریم دستشویی میگی: "تازه یفتم" یا "منکه تازه جیش کَدَم". حتی اگه یکساعت پیش رفته باشی. بعد هم در میره. تو ا...
13 بهمن 1392

بیست و هشت ماهگی آرتین خان اول

عشق مامان بیست و هشت ماهگیت مبارک نازنینم این سه چهار روز تعطیلی رو کنار هم بودیم. ترجیح دادیم همش خونه بمونیم و استراحت کنیم. تقریبا از 10 روز پیش سرما خوردی و سه روز اول اصلا غذا نمیخوردی. البته منم فشار نمی آوردم. آخه اگه به زور بهت غذا می دادم بالا میاوردی. ولی خدا رو شکر بهتر شدی و این چند روز تو خونه هم استراحت و بازی کردی. اگه میبینی یک روز دیر بهت تبریک گفتم بخاطره اینه که تا Laptop رو روشن میکنم میای سراغش و میگی: "عکس ببینم". تا tablet رو برمیدارم، میای ازم می گیری و میگی: "پو بازی کنیم" هر روز هم میشینی عکسها و فیلمهات رو میبینی و کلی لذت می بری. هر حرفی که تو فیلم می زنی رو تکرار م...
14 دی 1392

بیست و هفت ماهگی آرتین خان اول

عسل دلبر مامان بیست و هفت ماهگیت مبارک (البته با 11 روز تاخیر) گل من این دفعه 11 روز دیرتر ماهگردت رو بهت تبریک می گم آخه از بیست و هفتمین روز ماهگردت رفتیم مسافرت. تو پست بعد و به زودی عکسها و خبرهای سفرمون رو میذارم.   این هم یه سری از شیرین کاریهات قبل از سفر: نمی دونی چه حالی می کنم من با شما. شبا که می خوای بخوابی، شیشه شیرت که تموم میشه اگه خوابیدی که هیچ شیشه رو میندازی یه طرفی و می خوابی. اما اگه خوابت نبره و ما چراغا رو خاموش کرده باشیم، شیشه رو می ندازی و با اون دو دست کوچولوت بازوی منو میگیری و می گی: "مامان دوست دایم" و این حرف رو چندبار تکرار می کنی. و من هم غش و ضعف می رم برات. فکر کنم به...
24 آذر 1392

بیست و شش ماهگی آرتین خان اول

زیباترین هدیه آسمونی بیست و شش ماهگیت مبارک پسر قشنگم چند روزی هست که کمی حال نداری. امیدوارم بهتر بشی. پریشب کلی از دستت شاکی شدم. لجبازی برای نشستن. کلی جیغ و داد کردی و من مجبور بودم به زور بشورمت. خلاصه تموم شد. اما نذاشتی لباس بپوشونم و حدودا 5 دقیقه بدون لباس رو زمین نشستی. برای اینکه سرما نخوری، به زورپوشکت کردم. زیردکمه دار و شلوارت رو درحالی که جیغ می زدی پوشوندم. رفتم برات شیر بیارم، برگشتم دیدم شلوارت رو دراوردی. بالاخره با قربون صدقه رفتنت اومدی بغلم و شیرت رو خوردی. ولی راضی به پوشیدن بقیه لباسات نشدی. تا شیرت تموم شد، همه رو بالا آوردی. ولی حالت خوب شد، لباس پوشیدی و یه عالمه نون و پنیر خوردی و شروع کردی...
13 آبان 1392

بیست و پنج ماهگی آرتین خان اول و تولد اشکان جون

پسر گلم امروز 25 ماهه شدی. هر روز کارهای زیادی یاد می گیری که از دستم برای نوشتن خارج میشه. عسل مامان 25 ماهگیت مبارک تو این مدتی که پست نذاشتم اتفاقات خوبی افتاد. 4 مهر عروسی دایی محمد بود. با قطار رفتیم و برگشتیم. و شما تو کل سفر عالی بودی. تا وارد کوپه می شدیم چشمت به آبمیوه افتاد و سریع گفتی: "آب بیمه". و تا یکی رو نمی خوردی دست بردار نبودی. خلاصه یک آبمیوه می خوردی و شروع می کردی به بازی. این هم چند تا عکس از عروسی دایی محمد:     شما و دایی محمد: تو عروسی خیلی بهانه گیری می کردی و می خواستی بغل باشی. ولی تا رفتی بغل دایی دیگه ساکت و آقا کنارش نشستی. دست بابا احسان هم درد نکنه. خی...
13 مهر 1392