بیست و هشت ماهگی آرتین خان اول
عشق مامان
بیست و هشت ماهگیت مبارک
نازنینم این سه چهار روز تعطیلی رو کنار هم بودیم. ترجیح دادیم همش خونه بمونیم و استراحت کنیم. تقریبا از 10 روز پیش سرما خوردی و سه روز اول اصلا غذا نمیخوردی. البته منم فشار نمی آوردم. آخه اگه به زور بهت غذا می دادم بالا میاوردی. ولی خدا رو شکر بهتر شدی و این چند روز تو خونه هم استراحت و بازی کردی.
اگه میبینی یک روز دیر بهت تبریک گفتم بخاطره اینه که تا Laptop رو روشن میکنم میای سراغش و میگی: "عکس ببینم". تا tablet رو برمیدارم، میای ازم می گیری و میگی: "پو بازی کنیم"
هر روز هم میشینی عکسها و فیلمهات رو میبینی و کلی لذت می بری. هر حرفی که تو فیلم می زنی رو تکرار می کنی. چنان لبخندی رو لبات میاد که من و بابات هم از لبخندت کلی شاد میشیم.
عاشق خنده های از ته دلت هستم. چنان می خندی که من غش و ضعف می کنم برات.
خدا رو شکر روزی یک لیوان آب پرتقالت رو با میل می خوری. تو غذاها هم عاشق سوپ و کلا غذاهای مایع هستی. تا برات از این نوع غذاها میارم میگی: "مامان نون تی ایت توش". شیر رو هم فقط با شیشه میخوری. تو این چند روز مریضیت فقط شیر می خوردی من هم توش عسل میریختم. یک بار دیدی برات عسل می ریزم، دیگه همش میومدی کنارم و بهم می گفتی: "عسل نِخوام". قربون این حرف زدنت. اما منم بلدم چطور بپیچونم عززززززززززززیزم
امروز برای من و بابا احسان یه روز بزرگ و قشنگه. امروز هفتمین سالروز ازدواج من و بابا احسان هستش. از همینجا به بابا تبریک میگم و بهش می گم:
همسر عزیزم عاشقانه دوست دارم.