سی و سه ماهگی آرتین خان اول
جوجه من، یکی یکدونه من، نازنین من
سی و سه ماهگیت مبارک
الهی فدات شم که روز به روز دلبریهات بیشتر میشه و من هر روز بیشتر عاشقت میشم.
30 اردیبهشت ما و خونواده عمو فرید و خونواده عمو محمود (همکار بابا) رفتیم شمال. خیلی خیلی پسر خوبی بودی. اصلا نرسیدم پست بزارم. انشالله عکسا و شرح در پستهای بعدی.
از یکشنبه چهارم خرداد بابا احسان رفتن چین ماموریت. و تو شدی مرد زندگی من. تو این هفته دلتنگی بابا رو هم کمی داشتی. اما مرد هستی و مقاوم. قربونت برم من.
روز دوشنبه پنجم خرداد تلویزیون میدیدیم حدود ساعت 6-7 عصر بود. یه دفعه گفتی: "مامان دوست دارم". گفتم: "منم دوست دارم مامانی". گفتی: "عاشقکم". گفتم: "چی"؟ گفتی: "عاشدتم". قلبم داشت از قفسه سینه می زد بیرون. برای اولین بار بهم گفتی.
از سه شنبه شب هم میزارمت روی چهارپایه تو دستشویی، و شروع میکنی به مسواک زدن. خدا رو شکر از این بابت خیالم راحت شده. حالا باید حتما ببرمت فلورایدتراپی. آخه دندونات خراب شدن بخاطر شیرشب. بردمت دکتر گفتن یا باید بیهوشت کنن و دندوناتو درست کنن. یا فعلا فلوراید تراپی بشی هر 6 ماه بعد از اینکه کمی بزرگتر شدی، دندوناتو یکی یکی درست کنن.
چهارشنبه بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی، چندبار بهش گفتی: "دوست دارم. عاشدتم". اونم کلی ذوق کرده بود. هیچکی بهش انقدر نگفته بود. البته انقدری هم که تو به من میگی دوست دارم، عاشدتم، هیچکی نگفته. تقریبا از بعدازظهر تا شب 40-50 باری میگی.
چهارشنبه تو راه رفت یه بسته بیسکویت مادر خوردی و نتونستی شام مامانی رو بخوری، کتلت داشتن. سریع زنگ زدن به عمو احمد، آخه تهیه غذا داره، گوشیو دادن به شما و گفتن بگو کباب. شما هم گفتی: "عمو کباب". آی من حرص خوردم . گفتم الان میگه نخوردس. اما فقط شما داشتی حرفای اونا رو تکرار می کردی. عموت ده دقیقه بعد برات فرستاد و شما لب نزدی. اصلا دوست ندارم اگه غذایی نمیخوری برم برات یه غذای دیگه بیارم. باید یاد بگیری همه غذاها رو بخوری. ولی ...
شب ساعت 11/5-12 هم بابایی اومد داشت شام میخورد. عمه ندا خواست بره خونشون که دیدم شما هم غیب شدی. مامانی گفت با بابایی رفتی سر کوچه. یهو گوشی مامانی زنگ خورد. بابایی گفت شما رو برده خونه عمو احمد. فکر کن ساعت 12 شب با لباس تو خونه و بی اجازه.... خیلی ناراحت شدم. وقتی برگشتی باهات قهر کرده بودم و بهت گفتم چرا بدون اجازه رفتی. خودت هم ناراحت شدی. خلاصه اون شب رو خونه مامانی اینا موندیم.
پنجشنبه رفتیم خونه خاله سار و عمو فرید. کلی با اشکانی بازی کردی. بعدازظهر هم شما رو خوابوندیم و رفتین آتلیه، عکساتونو انتخاب کنیم. خیلی عکسات ناز شدن که گفتن 8 تیر آماده میشه.
شنبه هم نی نی عمه ندا به دنیا اومد. آقا ایلیا. عکسشو تو پست بعد میزارم.
یکشنبه هم با دوست جونی های وبلاگی و وایبریمون رفتیم پارک رازی برای بار دوم. شرح و عکس در پست بعد.
پس با اجازه همگی فعلا بای