آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

سی و پنج ماهگی آرتین خان اول

عزیز دل مامان دیروز35 ماهه شدی. دیروز نتونستم پستتو بزارم. با تاخیر 35 ماهگیت مبارک. البته تبریک شفاهی گفته بودم ها  عزیز من گل من 35 ماهگیت مبارک عزیزکم کمتر از یکماه به تولدت مونده. تم تولدتو آماده کردم. فقط مونده چاپشون کنم. خیلی ذوق دارم ببینم چطور در میاد از کار. از طرفی هم استرس دارم. دوست دارم همه کارا زودتر انجام شه و همه چی به خوبی پیش بره. انقدر دیر به دیر آپ میکنم که اصلا یادم میره چیا رو نوشتم و چیا رو ننوشتم. اول از همه عید فطر رو تبریک میگم و امیدوارم روزه نمازای همه قبول باشه. و مخصوصا نمازهای شما که خیلی خوشگل کنار من یا بابا می ایستادی و نماز میخوندی. قربون اون دستای کوچول...
14 مرداد 1393

سی و چهارماهگی آرتین خان اول و یه قراره دیگه

عزیز دلم دیروز سی و چهار ماهت تموم شد و کم کم داریم به جشن تولد نزدیک میشیم. کمتر از دو ماه دیگه مونده. الهی جشن تولد سی و چهار سالگیتو برات بگیرم عشقم. گل من 34 ماهگیت مبارک   مامانی پارسال که روزه میگرفتم هلاک میشدم از بیخوابی. ولی امسال خیلی پسر خوبی شدی. با هم میریم خونه. برات سی دی میزارم با یه شیشه شیر و خوراکی. تو هم بی سر و صدا میشینی سی دی میبینی. اصلا اذیت نمیکنی. منم راحت میخوابم. بماند که یه وقتایی میای میسگی بیا پیش من بخواب.   اگه کاری کنی دعوات کنم، میگی من ناراحتم و میری تو اتاق و در رو میبندی. قربون قهرت بشم من. اگر هم کار بدی کنی با صدای بلند بهت بگم "آرتین" زودی میای منو ن...
14 تير 1393

آرتین در اردیبهشت و خرداد 93

نازدونه مامان 11 اردیبهشت رفتیم نمایشگاه کتاب و چندتا کتاب و سی دی و بازی برات خریدم. آخراش خسته شده بودی حسابی و همش قر میزدی. اینم شما در حال بازی با جورچینت 15 اردیبهشت دومین قرار وبلاگی با دوست جونای شما و من بود. که قرار ساعت 5 پارک رازی بود. حدود ساعت 5:20 دقیقه رسیدیم. البته با کلی بدو بدو. آخه یه خورده برای ماهم مسیرش دور بود و هم اینکه اون سمتها رو بلد نبودم. و همچنین از سر کار یکساعت مرخصی گرفتم و اومدم دبال شما مهد کودک و بدو بدو حاضر شدیم. خلاصه که کلی دوندگی داشتم تا برای دیدن دوستامون بریم.   خاله زهرا مامان ایلیا تا یه جایی تو پارک اومد دنبالمون و ما رو ب...
26 خرداد 1393

سی و سه ماهگی آرتین خان اول

جوجه من، یکی یکدونه من، نازنین من سی و سه ماهگیت مبارک الهی فدات شم که روز به روز دلبریهات بیشتر میشه و من هر روز بیشتر عاشقت میشم. 30 اردیبهشت ما و خونواده عمو فرید و خونواده عمو محمود (همکار بابا) رفتیم شمال. خیلی خیلی پسر خوبی بودی. اصلا نرسیدم پست بزارم. انشالله عکسا و شرح در پستهای بعدی.  از یکشنبه چهارم خرداد بابا احسان رفتن چین ماموریت. و تو شدی مرد زندگی من. تو این هفته دلتنگی بابا رو هم کمی داشتی. اما مرد هستی و مقاوم. قربونت برم من. روز دوشنبه پنجم خرداد تلویزیون میدیدیم حدود ساعت 6-7 عصر بود. یه دفعه گفتی: "مامان دوست دارم". گفتم: "منم دوست دارم مامانی". گفتی: "...
13 خرداد 1393

روز پدر و تولد بابا احسان

فردا روز تولد حضرت علی و روز مرد و پدره. مرد کوچولوی من روزت مبارک   امروز تولد بابا احسانه. دو شبه رفته ماموریت. شما هم شب بهانشو میگیری. انشالله به سلامتی بر گرده. از همینجا با هم دیگه هم تولد بابا احسان و هم روز پدر رو بهشون تبریک میگیم . احسان عزیزم تولدت و روزت مبارک. من و آرتین خیلی دوست داریم ...
22 ارديبهشت 1393

سی و دو ماهگی آرتین خان اول و نمایشگاه کتاب

نازدونه من  هر روز که میگذره من و بابا بیشتر بهت وابسته میشیم، شما هم همینطور. امروز درست 32 ماهه که اومدی و به زندگیمون نور و امید دادی. فرشته مهربونم 32 ماهگیت مبارک پنجشنبه هم رفتیم نمایشگاه کتاب و برات چندتا کتاب داستان، دوتا بازی فکری و یک کتاب لالایی خریدم. هر شب موقع خواب میگی برام کتاب بخون. منم کنار تخت میشینم و سه-چهار تا کتاب میخونم تا بخوابی. بنابراین برات چند تا کتاب خریدم. میخواستم ببرمت صورتت رو نقاشی کنن که اصلا اجازه ندادی. این هم چند تا عکس از شما در نمایشگاه و چیزایی که برات خریدیم. ...
13 ارديبهشت 1393

"دوست دارم"

عزیز دل مامان نمیدونی چه حالی میکنم با کارات. عاشق تک تک کاراتم. البته به جز بعضی موارد  دارم با تلفن حرف می زنم. میگی: "بده من حرف بزنم. بده آیفون بزنم". بعد هم خیلی شیرین شروع میکنی به حرف زدن. یه بار داشتم تلفن صحبت می کردم گفتی: "من حرف بزنم". منم متوجه نشدم. شروع کردی به گریه و زاری. بعدشم قبول نکردی حرف بزنی. بهت شیشه دادم بخوری. شیشه ات رو پرت کردی. منم به روی خودم نیاوردم. بعد از اینکه تلفنم تموم شد، بهم گفتی: "مامانی شیشیمو پرت کردم.". گفتم: خوب. بغض کردی و گفتی: "دوسم داری؟". گفتم: آره. خوشحال شدی و خندیدی و رفتی شیشت رو برداشتی و به خوردن ادامه دادی. لووووووووووووووووووووووس من عاشششششششششقتم. تا می فهمی ک...
8 ارديبهشت 1393

پست نوروزی

عشق مامان یک بهار دیگه رو کنار هم تجربه کردیم. این چند روزه سرگرم بودم و نتونستم برات پستی بزارم. تو تعطیلات 16 روزه ای که کنار هم بودیم خیلی تغییراتت محسوس بود. حرف زدن خیلی تغییر کرده، بعضی رفتارهات بزرگانه تر شده. و اما ... روز 28 اسفند صبح همکارا تو کارخونه شرکت جمع شدیم و من هم شما رو با خودم بردم. با همکارای آقا خیلی خوب رخورد کردی ولی از خانما خجالت می کشیدی.    بعداز ظهر ساعت 4 بدون حضور بابا و همراه دایی مرتضی و دوستش به سمت مشهد راه افتادیم و حدودا 4 صبح رسیدیم مشهد خونه مامان فاطی و بابایی. این هم آرتین مامان بر سر سفره هفت سین   بابا احسان که ماموریت رفته بود روز دوم عید به ما ...
23 فروردين 1393