سی و پنج ماهگی آرتین خان اول
عزیز دل مامان دیروز35 ماهه شدی. دیروز نتونستم پستتو بزارم. با تاخیر 35 ماهگیت مبارک. البته تبریک شفاهی گفته بودم ها
عزیز من گل من 35 ماهگیت مبارک
عزیزکم کمتر از یکماه به تولدت مونده. تم تولدتو آماده کردم. فقط مونده چاپشون کنم. خیلی ذوق دارم ببینم چطور در میاد از کار. از طرفی هم استرس دارم. دوست دارم همه کارا زودتر انجام شه و همه چی به خوبی پیش بره.
انقدر دیر به دیر آپ میکنم که اصلا یادم میره چیا رو نوشتم و چیا رو ننوشتم.
اول از همه عید فطر رو تبریک میگم و امیدوارم روزه نمازای همه قبول باشه. و مخصوصا نمازهای شما که خیلی خوشگل کنار من یا بابا می ایستادی و نماز میخوندی. قربون اون دستای کوچولو هنگام قنوت
توی ماه رمضون رفتیم خونه همکار قدیمی و دوست جون مامان. دوستای دیگمون هم بودن.تو هم مثل همیشه آقا بودی. گیر دادی دختر عمو الیاس رو بزاریم رو پات. این هم عکس:
یه روز عصری بردمت حموم. بابا شب میخواست بره دوش بگیره. گفتی منم میام. منم اجازه ندادم. و این هم عکس العمل جنابعالی بعد از نرفتن حمام:
نهم تیر هم تولد آجی محدثه (دخترعموت) بود. ما هم رفتیم تولد. تو هم که عشق بچه ها رو داری. کلا جایی که بچه هست با من کاری نداری.
همیشه قبل افطار شامتو میدادم که خودمون راحت افطار بخوریم. شما هم میومدی و میشستی و میگفتی: "نون پنیر بده با خاکشیر". هرجا هم افطاری می رفتیم اینا رو چک میکردی. ""گدو (گردو) ندارن؟ خاکشیر ندارن؟". ما هم میگفتیم نه ندارن. می گفتی: "پس چی دارن". البته خیلی آروم میگفتی ها که کسی نفهمه. قربون اون شکل ماهت
تعطیلات عید فطر رو رفتیم مشهد پیش مامان فاطی و بابایی و دایی ها و خاله جون. یکشنبه ساعت 2 اومدم مهد دنبالت. بعد هم رفتیم دنبال بابا احسان و راه افتادیم به سمت مشهد. ساعت 2 صبح رسیدیم. جالب اینجاس که اصلا اذیت نکردی. از اول تا اخرش نشستی تو صندلیت. با اینکه برات جا درست کرده بودم تا موقع خواب رو صندلی ماشین راحت دراز بکشی و بخوابی، ترجیح دادی تو صندلیت بشینی و بیرونو ببینی تا خوابت ببره.
وقتی رسیدیم اونجا همه بیدار بودن. سحری روز آخر رو کنار خونواده خودم خوردیم و خوابیدیم. البته شما تا 5/5 بیدار بودی. آخه تو ماشین حسابی خوابیده بودی. عزیزکم
خیلی بهت خوش گذشت. استخرتو برده بودیم اونجا کلی آب بازی کردی.
یه روز هم نشستیم با هم نقاشی کار کردیم. معمولا تو خونه باهات کار نمیکنم. آخه تو مهد خسته میشی دیگه. اینکار رو انجام میدن. فقط دفترنقاشیتو میدم و شروع میکنی به خط خطی
یه روز هم رفتیم الماس شرق و کمی خرید کردیم. از اونجا برات یه توپ و سبد بسکتبال خریدیم. که چون بلد نبودی همش تقلب می کردی و می رفتی از جلو توپ رو مینداختی تو سبد. دور پذیرایی دور میزدی و میومدی می زدی تو دست من و بابا. عاشقتم جوجه من
از این کلبه خیلی خوشت اومده بود.
شنبه 11 مرداد تولد من بود. ما هم جمعه رفتیم شاندیز باغ عموی من. بابا هم منو سورپرایز کرد. برام کیک خریده بود. جوجه هم گرفته بود و اونجا خودش درست کرد. مامان فاطی هم برامون پلو آتیشی درست کرد. بسیار عالی. دست همشون درد نکنه. عکسای باغ و تولد
عکس اول تازه از خواب بیدار شده بودی خیلی سر حال نبودی. اما بعدش انقدر دویدی و توپ بازی کردی که نگو
شب هم رفتیم طرقبه بستنی خوردیم. تو هم خسته و خواب آلو
اینم خواب آرتین خان تو ماشین در راه برگشت.
آرتین خان وقتی از مهد برمیگرده خونه
اینم دوتا دیگه از ژستای پسر طلا
فعلا چیز بیشتری یادم نمیاد تا برات بنویسم. اگه یادم اومد تو پستای بعدی می نویسم. البته عکسای اتلیه تو گرفتم که خیلی هم ناز شده. تو پست بعدی میزارم برات.