یه مامان دلشکسته
پسرم
الان سر کار هستم. با اینکه ساعت کاریم تموم شده و میتونم برم خونه ولی دل و دماغی برام نمونده. از دیروز خیلی بهم برخورده. داغونم و خسته ام و دل شکسته. میخوام دیر بیام خونه پیشت. برام رغبتی نمونده.
و اما ماجرا از این قرار بود:
دیروز رفته بودم شرکت بابا احسان برای جلسه. بعد از اتمام جلسه، منتظر شدم کار بابا تموم شه و باهم بریم خونه. خلاصه بعد از کلی تو ترافیک موندن و کمی سردرد به خونه رسیدیم. مامانی شما رو بغل کرده بود و اومدید استقبالمون. با لبانی پر از خنده و شادی. اول وارد خونه شدم و بابا هم پشت سر من. تا دستامو باز کردم بیای بغلم، روتو کردی به بابا و براش خندیدی و رفتی بغلش. ای وای من ..........
چنان سردردی گرفتم که تا 11 شب ادامه داشت. آخه هر روز که تنها میومدم، اجازه تعویض لباس و شستن دستامو نمیدادی و میخواستی بیای تو بغلم ولی دیروز....
چنان بغضی گلومو فشار میداد. آخه من چه گناهی کردم که اینجوری با من رفتار کردی. خیلی شاکیم از خودم.
بابا دیر میاد خونه و کاری نداره، فقط با شما بازی میکنه. ولی من تند و تند کارهامو انجام میدم تا ساعت 3 بشه و بیام خونه. البته یه وقتایی دیر میشه. میام تازه باید شام درست کنم. کارهای خونه رو انجام بدم. در کنارش به شما هم برسم.
دیشب بالاخره طاقت نیاوردم و گرفتمت تو بغلم و محکم فشارت دادم. شاید تو نمیخوای بیای بغلم ولی من نیاز دارم. بابا همش بهم میگه: "ناراحت نباش. اینکه نمیفهمه". نمی دونم خیلی ناراحتم و رغبتی برای خونه رفتن ندارم.
ولی هرکاری کنی دوست دارم و قلبم برای تو می تپه.