پانزده ماهگی آرتین و راهی شدن به بیمارستان
عزیز دلم
روزها پشت سر هم میان و میرن و به شکرانه خدا نوگل من هر روز بزرگتر و زیباتر و فهمیده تر میشه. خدا جونم شکرت.
آرتین عزیزم پانزده ماهگیت مبارک
١٥ ماه کنار هم روز رو شب و شب رو روز کردیم. کمتر شبی رو در کنار هم بیداری کشیدیم. ولی امان از دیشب. امان از این ویروسها. امان از این هوای آلوده.
دیشب ساعت ١٢ خوابیدی و من تا یک خوابم نبرد. رفتم تو اتاق تو خوابیدم. شما هم با بابا احسان رو تخت بودی. یه دفعه بابا منو صدا کرد. ساعت ٢:١٠ بامداد بود و من با هراس بیدار شدم. دیدم داری بالا میاری. وقتی تموم شد خوابوندمت، ١٠ دقیقه بعد دوباره دلپیچه گرفتی و دوباره. سه چهار بار تکرار شد. خیلی نگران بودم. تقریبا معده ات خالی شده بود. ساعت ٣ راهی بیمارستان طالقانی (تخصصی کودکان) شدیم. تو راه هم یک کم بالا آوردی. ولی قربونت برم دیگه چیزی تو معده ات نمونده بود. ٧-٨ تا نی نی دیگه هم بودن. باز هم خدا رو شکر حال شما از اونها کمی بهتر بود. ساعت ٤ وارد مطب شدیم. دکتر پس از معاینات گفت یه ویروسه و امروز خیلی از این موارد بوده. یک شربت دلپیچه، متوکلروپرامید و یک آمپول داد. آمپول رو همونجا زدیم. شما هم اول جیغ زدی و بعد هم چند ثانیه ای گریه مظلومانه سر دادی. خوشبختانه توی راه خوابت برد. دکتر گفته بود تا ١/٥-٢ ساعت چیزی نخوری. به محض اینکه رسیدیم خونه شما بیدار شدی. خدا رو شکر بهتر بودی. ولی چشمهای معصومت معصومتر از قبل شده بود. همش میخواستی شیر بخوری. باهات بازی میکردم تا فراموش کنی. کمی شارژ شدی. با هم بازی کردیم. ساعت ٥/٥ بودیم دیگه طاقت نداشتی و می می میخواستی. بالاخره شربتها و می می خوردی. از ساعت ٧:١٠ دقیقه بود که راحت خوابیدی تا ساعت ١٠. بابا احسان هم که شب قبل پاش پیچ خورده بود، وقتی شما برای بار اول بالا آوردی ترسیده بود و تا از تخت اومد پایین پاش دوباره پیچ خورد و بدتر شد. بنابراین دوتاییمون موندیم خونه. صبح که از خواب بیدار شدی یه عالمه آب خوردی. نوش جونت قشنگم. ولی صبحانه کم خوردی. عیبی نداره آخه دکتر گفت کم کم بهش غذا بدید. برای ناهارت سوپ گذاشتم و بعد از صبحانه، تو رو سپردم دست بابا و اومدم سرکار. چندتا کار کوچیک انجام بدم و برگردم. تا الان چندبار با بابا تماس گرفتم و گفت حالت خیلی بهتره و کمی هم خوابیدی.