سی و هشت ماهگی آرتین خان اول و روزانه های آرتینم
ای عزیزتر از جونم
سی و هشت ماهگیت مبارک عشقم
البته ماهگردت سیزدهم هست که این ماه مصادف شد با روز عاشورا و حس آپدیت کردن وبت رو نداشتم. نازنین من تو این ماه چند جا رفتیم که برات مینویسم. البته انقدر گذشته تاریخاش یادم رفته.
پنجشنبه 3 مهر تولد اشکان جون بود که تزئینات تولدش رو درست کردم تمش مینیون بود. البته عکس با اشکان نداری. هرچی عکس هست دسته جمعیه که نمیشه اینجا گذاشت.
شما و کیارش تو تولد اشکان
اینم شما و کیارش و ماهان
و اما عشق ماشینتو داری و همه اسباب بازیهاتو تا جاییکه امکان داره، بار میزنی و باهاشون بازی میکنی.
23 مهر مجدد با دوستامون رفتیم خانه کودک پاساژ بوستان که طبق معمول ما دیرتر رسیدیم. البته تنبل نیستم ها، من سر کار میرم تا بیام خونه و آماده شم یک کم طول میکشه.
اینبار با آوا جون، سما جون، رهام جون، ایلیا جون و یسنای عزیز به همراه مامانای گلشون رفتیم. متاسفانه خاله سوده و مهیار جون نتونستن بیان.
یسنا گلی خاله که کلی تو استخر توپ با هم بازی کردیم.
جوجه ها شناور تو استخر توپ
و جمعه 25 مهر با کیارش و خاله نهال و عمو پویا به نمایش عروسکی "خرگوش و آبنبات هویجی" تو فرهنگسرای نیاوران رفتیم. دست خاله نهال درد نکنه که بلیطاشو گرفتن. شما و کیارش هم خیلی خوشتون اومد. شما دفعه اولت بود و اولش شوکه بودی. اما بعدش کلی لذت بردی. و هنوزم تا اسم نمایش میاد میگی: "نمایش عروسکی؟"
پنجشنبه 1 آبان با یسنا جون و ایلیا جون و مامانای مهربونشون رفتیم نمایشگاه اسباب بازی. مشکات و مامانش هم دیر رسیدن و ما متاسفانه ندیدیمشون. بقیه هم که نتونستن بیان.
اونجا اولش خیلی خوب بود، کلی تو استخر توپ بازی کردی اما بعدش که راه رفتیم همش غر می زدی که بغلت کنم. البته از شلوغی کلافه شده بودی. برای دستشویی بردمت بیرون با خوشحالی میدویدی.
برات یه تخته وایت برد، یه چرتکه، دو تا ماشین پلیس کوچولو و یک بسته توپ 250 تایی برای استخر توپت گرفتم که کلی حال میکنی.
شب هم تولد محمد امین (پسرعموت) بود که البته چون تو محرم میفتاد، قبل از محرم گرفتن.
جمعه 2 آبان رفتیم برات خرید کردیم، کلی گشتیم، و شما خسته شدی و تو ماشین خوابت برد. بابا هم رفت غذا بگیره، یه حدود یک ساعتی خوابیدی. رسیدیم خونه بیدار شدی و گرسنه ی گرسنه. تا حالا ندیده بودم اینطوری غذا بخوری. قربونت برم چنان با ولع می خوردی. فقط من و بابا احسان نشسته بودیم و نگاهت میکردیم.
پنجشنبه 8 آبان حرکت کردیم به سمت مشهد. تو راه بهت میگفتیم صبحانه بخور. میگفتی نه خونه مامان فاطی میخورم. آخه فکر می کردی یه قدم راهه. آخرش تسلیم شدی و صبحانه خوردی. خلاصه 6 شب رسیدیم و اونجا هم شما کلی کیف کردی. عزیز دردونه ای دیگه. بابایی و مامان فاطی و دایی ها و خاله سپیده دلشون حسابی برات تنگ شده بود.
شنبه هم با خاله نهال و عمو پویا و کیارش جون که اونها هم اومده بودن مشهد، رفتیم شاندیز و پدیده و بعدشم ناهار. جای بقیه دوستامون خالی.
و چهارشنبه شب رفتیم حرم. نایب الزیاره بودیم.
آرتین هم کلی زیارت کرد و عاشق آبهای رنگی شده بود.