امان از بیماری ...
پسر گلم
دل و دماغی برای نوشتن نیست. خسته ام. داغونم. خیلی تو این چند وقته مریض شدی. همه می گن از مهد کودکه. ولی پرس و جو کردم تو مهدت هیچکس به اندازه شما مریض نمیشه. فدات شم. انقدر ضعیف شدی تو یه ماه اخیر 550 گرم کم کردی. سه روزه به هیچ چی دهن نمی زنی. نمی دونم چه کار کنم. سه شنبه رو مبل نشسته بودی و نانای می کردی که یهو با سر اومدی زمین. خدا رحم کرد به میز جلوی مبل نخوردی. کمی بهت آب دادم. ولی بالا آوردی تا 2 ساعت 4 بار بالا آوردی. سریع رسوندیمت بیمارستان طالقانی. پس از معاینه خدا رو شکر دکتر گفت ویروسه و از ضربه نیست. یه آمپول خوردی. دو بار دیگه بالا آوردی و خوابیدی. صبح بردمت مهدکودک. یکبار دیگه بالا آورده بودی ولی گفتن که بهتری. پنجشنبه و جمعه با هم بودیم. جمعه شب رفتیم خونه خاله نهال و عمو پویا. با اون بیحالی با کیارش بازی کردی. ولی همچنان هیچ چیزی نمیخوردی. شنبه رو موندم پیشت. شب بردمت دکتر، که گفت عفونت گوش میانیه. عفونت تو گوش میانی باعث اس -هال و استفراغ میشه. خدایا شربت چرک خشک کن. اگه مثل قبلی ها بهت نسازه چی؛ تازه دکتر گفت عوارض داره. شاید بدنت کهیر بزنه. چاره ای نیست. یکشنبه بالاجبار بردمت مهد. آخه با توجه به شرایط پایان سال کارم خیلی زیاده و الان کلی عقب افتادم. ساعت 12 زنگ زدن که بالا آوردی و تمام لباسای صدف جونو کثیف کردی. بیرون روی هم داشتی. فورا اومدم دنبالت و رفتیم خونه. این چند روزه به جز می می چیز دیگه ای نخوردی. دیگه واقعا کم میارم. آخه شیرم خیلی کمه و میترسم سیر نشی. به شدت وابسته شدی و هرکی حتی بهت نگاه می کنه، یه غر می زنی. دیشب هم رفتیم خونه مامانی تا امروز پیش اونا بمونی. خیلی نگرانم. هم از محل کارم دوره و خدای ناکرده اگه اتفاقی بیفته دسترسیم بهت سخته و هم اینکه برای اولین باره که تنها خونشون می مونی. همیشه مامانی میومده خونه ما. ولی چون مامانی مهمون داشت ایندفعه مجبور شدیم بریم خونه مامانی.
الان هم با مامانی صحبت کردم. گفت: شما که رفتید خوابیده. الهی بهتر بشی عشقم. باور کن طاقت مریضی و بی حالیت رو ندارم.
از راه دور می بوسمت.