آرتین در مهد کودک
عزیز دلم
از روز شنبه چهارم شهریور بردمت مهدکودک. هرچند برام خیلی سخت بود ولی مجبور بودم. البته چون مهدکودک مخصوص دانشگاه الزهراست، خیالم کمی راحته. ولی تا حالا شما همیشه خونه بودی و نمیدونم کی میخوای به مهد عادت کنی!
شنبه ساعت 8 رفتیم مهد. شما هم رفتی بغل مربی و رفتی تو اتاق خودتون. نیمساعت بعد اومدم سرزدم و دیدم بغل مربیت هستی و داری اشک میریزی. الهی قربون اشکات برم مامان جون. من هم گریم گرفت. ولی باید عادت کنی مامانی. ساعت 9 رفتم شرکت. ساعت 11 زنگ زدن و گفتن یه سر بهت بزنم. من هم اومدم و بهت سر زدم و بهت شیر دادم. تو چشام نگاه میکردی و میخندیدی و با دو دست به صورتم میزدی و ذوق میکردی. ولی چه کنم داشتم میرفتم جلسه. بنابراین مربیت از من گرفت و بردت. رفتم جلسه و ساعت 2/5 برگشتم و شما رو با خودم بردم شرکت. انقدر بیتابی کرده بودی و گریه کرده بودی که تا نیم ساعت دل میزدی. تو شرکت هم بغل کسی نرفتی. فکر کنم میترسیدی بری بغل کسیT من برم. با هزار کلک رفتی بغل همکارم و من کارامو کردم و رفتیم خونه. اومدیم خونه و خوابیدیم. شما تا شب کسل بودی و همش دوست داشتی بخوابی. مربیت گفته بود که کم خوابیدی.
یکشنبه و دوشنبه هم با مامانی رفتی. اونجا هم از مامانی جدا نشدی. بچه هایی رو که روی پای مامانی میشستن میزدی. تو هم تنها پسر اتاق خودتون و در ضمن کوچکترین بچه تو نوپاها هستی. یکشنبه که غذا نخوردی. ولی روز دوشنبه غذاتو خورده بودی. مامانی میگفت آرومتر بودی. ولی هنوز مونده تا بهشون عادت کنی.
ولی با این تعطیلات چند روزه امیدوارم تلاشهامون هدر نره.
بابا این چند روز تعطیل بود ولی من نه. من هم مرخصی گرفتم و دوباره برای دیدن بابایی اومدیم مشهد. خدا رو شکر هوشیاری بابایی بالاتر اومده و چشاشو باز کرده. البته من که رفتم ببینمش بهش ارام بخش داده بودن، خوابیده بود. خدا همه مریضها رو شفا بده. آمین.
یه خبر بد که برای اولین بار شما امروز صبح تب داشتی وقتی بیدار شدی دیدم تب داری. سریع فرنی برات درست کردم و شربت سرماخوردگی بهت دادم. دوبار پاشوره کردمت. الان تبت پایین اومده ولی حال نداری. همش غر غر میکنی و میخوای بیای بغل و از من جدا نمیشی. الان به زور رفتی بغل مامانی، بردت تو حیاط. من هم وقت کردم برات پست بذارم. امیدوارم زود زود خوب شی.