آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

سفرنامه (مشهد مرداد، شهریور 1391)

1391/6/5 9:43
نویسنده : مامان آرتین
704 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم

رفتیم سفر و برگشتیم اما سفر خوبی نبود. همش نگرانی و اضطراب. پنجشنبه ظهر راه افتادیم و ساعت 2 صبح جمعه رسیدیم همه بیدار بودن. بابایی هم تازه خوابش برده بود. که مامانی شما رو برد پیش بابایی. تا بابایی صداتو شنید بیدار شد و نیمساعتی کنارمون نشست و با شما بازی کرد. رفت خوابید و ما هم با مامانی اینا سحری خوردیم و خوابیدیم. اونروز به خوبی تا بعدازظهر گذشت. با مامانی اینا برنامه ریزی برای سفر به بجنورد میکردیم. بعداز ظهر حال بابایی بد شد. هرکاری کردیم دکتر نرفت. از ما اصرار و از بابایی انکار. همش پریشون بود. خوابید تا افطار. بعد از افطار دیگه با اصرار همه، بابا و دایی محمد بابایی رو بردن بیمارستان. (تا لحظه بیرون رفتن همش میگفت: "آرتین بیا بریم دَدَر"). فشارخون، نوار قلب و سی تی اسکن. خلاصه اینکه بابایی بستری شد. معلوم شد که خون تو سرشون لخته شده. همه نگران و مضطرب. روز به روز حالش بدتر شد تا اینکه دوشنبه بردنشون icu و سه شنبه هم عمل. این چند روز همش نگران بودیم و دعا میکردیم. روز پنجشنبه 2 شهریور موقع ملاقات با اینکه بابایی چشاشو بسته بود ولی دست منو فشار داد و بعد از اون هم دکترش امیدوارمون کرد و کمی از ناراحتیمون کمتر شد. ما هم جمعه برگشتیم. دیروز هم دایی محمد دو ساعتی رو با بابایی بوده برای اکو. که میگفت خیلی بهتره و چشاشو باز کرده. خدا رو شکر. خدا بابایی رو برای هممون سالم نگه داره. آمین

 و اما تو این سفر بردمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنم گفتن نمیایستی باید ببریمت آرایشگاه مردونه. من هم بیخیال شدم و به خاله بهنازم گفتم بیاد و موهاتو کوتاه کنه. شما هم سنگ تموم گذاشتی. خوابت میومد و کلی گریه کردی. در حال شیر خوردن هم تا خاله دست به موهات میزد. برمیگشتی یه داد میزدی "ناخا.." یعنی نمیخوام. به زور بالاخره موهات کمی کوتاه شد. قیافت کلی عوض شد. ولی عکسی گرفته نشد. آخه اعصابامون داغون بود. بعدش هم بردمت حموم که همش جیغ زدی و تا نیمساعت دل میزدی. قربون اون چشات برم من که فوری قرمز میشه. عاشقتم نازنین ترینم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

سارا
5 شهریور 91 10:14
سعیده جون، انشالله هر چه زودتر بابایی آرتین خوب بشنووووو دفعه ی بعد که اومدین مشهد خودشون نوه گل شون رو ببرن ددر... ما هم براشون دعا می کنیم...
دایی مرتضی
5 شهریور 91 10:22
روزای بدی بود و هست... ولی ارتین خوب قیافش عوض شد با کوتاه کردن موهاش
مامان آرتین
5 شهریور 91 13:26
ایشالا بلا هر جه سریعتر دور بشه ازتون عزیزم و سلامتی به خونتون برگرده برتون آرزوی تندرستی و سلامتی میکنم
خاله نسيم
5 شهریور 91 14:51
سعيده جون پس خدايي بود كه تو اون روزا شماهم اونجا بودين ايشالا بابايي هم زود زود خوب بشه ماكه حتما براش دعا ميكنيم
سهراب
5 شهریور 91 18:24
امیدوارم که حال پدر زود زود خوب بشه. براشون دعا میکنم.
خان دایی
5 شهریور 91 23:47
آرتین جونم برای باباییش دعا کنه... خدا صداشو زودتر میشنوه آخه بابایی هم خیلی خیلی آرتین جونو دوست داره
فرزانه
6 شهریور 91 8:06
سعیده جون خیلی ناراحت شدم ایشالا هرچه زودتر حالشون خوب بشه!حتماًبراشون خیلی دعا میکنیم.
ابو الفضل و زینب
6 شهریور 91 17:49
عزیزم امیدوارم حال بابایی هر چه زود تر خوب بشه.... خدا همه بابا ها رو واسه همه نی نی ها نگه داره..... آمین
مریم مامان ملینا
7 شهریور 91 7:51
خداروشکر که بلا رفع شد و بهتر شدن.... امیدوارم دیگه از این اتفاقات واسشون پیش نیاد و صحیح و سالم سالها واسه آرتین جون بابایی کنن
مامان محمد پوریا
7 شهریور 91 18:46
ان شاالله خدا پدرتون رو شفا بده و حالش خوب بشه. براشون دعا میکنیم.
مامان آرشيدا
7 شهریور 91 22:29
سلام انشاالله هر چه زودتر بابايي آرتين خان خوب بشه
فاطمه مامان آیلین
7 شهریور 91 23:38
سلام آرتین جونم خوبی؟خیلی وقت بود بهت سر نزده بودم چه خوشگل شدی شما گل پسر !عکسای آتلیه اتم دیدم خیلی خوب بودن ایشالا حال بابایی هم هر چه زودتر خوب خوب شه ...میدونم خیلی روزای سختی بوده .