سفرنامه (مشهد مرداد، شهریور 1391)
پسر گلم
رفتیم سفر و برگشتیم اما سفر خوبی نبود. همش نگرانی و اضطراب. پنجشنبه ظهر راه افتادیم و ساعت 2 صبح جمعه رسیدیم همه بیدار بودن. بابایی هم تازه خوابش برده بود. که مامانی شما رو برد پیش بابایی. تا بابایی صداتو شنید بیدار شد و نیمساعتی کنارمون نشست و با شما بازی کرد. رفت خوابید و ما هم با مامانی اینا سحری خوردیم و خوابیدیم. اونروز به خوبی تا بعدازظهر گذشت. با مامانی اینا برنامه ریزی برای سفر به بجنورد میکردیم. بعداز ظهر حال بابایی بد شد. هرکاری کردیم دکتر نرفت. از ما اصرار و از بابایی انکار. همش پریشون بود. خوابید تا افطار. بعد از افطار دیگه با اصرار همه، بابا و دایی محمد بابایی رو بردن بیمارستان. (تا لحظه بیرون رفتن همش میگفت: "آرتین بیا بریم دَدَر"). فشارخون، نوار قلب و سی تی اسکن. خلاصه اینکه بابایی بستری شد. معلوم شد که خون تو سرشون لخته شده. همه نگران و مضطرب. روز به روز حالش بدتر شد تا اینکه دوشنبه بردنشون icu و سه شنبه هم عمل. این چند روز همش نگران بودیم و دعا میکردیم. روز پنجشنبه 2 شهریور موقع ملاقات با اینکه بابایی چشاشو بسته بود ولی دست منو فشار داد و بعد از اون هم دکترش امیدوارمون کرد و کمی از ناراحتیمون کمتر شد. ما هم جمعه برگشتیم. دیروز هم دایی محمد دو ساعتی رو با بابایی بوده برای اکو. که میگفت خیلی بهتره و چشاشو باز کرده. خدا رو شکر. خدا بابایی رو برای هممون سالم نگه داره. آمین
و اما تو این سفر بردمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنم گفتن نمیایستی باید ببریمت آرایشگاه مردونه. من هم بیخیال شدم و به خاله بهنازم گفتم بیاد و موهاتو کوتاه کنه. شما هم سنگ تموم گذاشتی. خوابت میومد و کلی گریه کردی. در حال شیر خوردن هم تا خاله دست به موهات میزد. برمیگشتی یه داد میزدی "ناخا.." یعنی نمیخوام. به زور بالاخره موهات کمی کوتاه شد. قیافت کلی عوض شد. ولی عکسی گرفته نشد. آخه اعصابامون داغون بود. بعدش هم بردمت حموم که همش جیغ زدی و تا نیمساعت دل میزدی. قربون اون چشات برم من که فوری قرمز میشه. عاشقتم نازنین ترینم.