آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

هفده ماهگی آرتین خان اول

مرد کوچولوی خونمون هفده ماهگیت مبارک   هفده ماه رو در کنار هم گذروندیم. هم روزهای شادی و سلامتی داشتیم و هم متاسفانه اخیرا روزهای سرماخوردگی و ویروس و ... . دردونه مامان. الان تو مرد خونه ما هستی. بابا دیشب رفت ماموریت و یکهفته شما مرد کوچولوی خونه ما هستی. بابا موقع رفتن بهت گفت: "مواظب مامانت باش و اذیتش نکن، باشه" و شما هم گفتی: "باش". فدای مرد کوچولوی خودم.  خیلی وقته وقت نمیکنم از کارهات بنویسم. ماشالله روز به روز بزرگتر و باهوشتر میشی. یکماهی بود که ناخوش احوال بودی. اول که بالا میاوردی (یک روز). بعد سرفه می کردی (یکفته) ...
13 بهمن 1391

جشن قدم آرتین خان اول

پسر عزیزم اولین قدمهات رو خیلی وقته برداشتی و الان تبحر کافی پیدا کردی. اما به علت ماه محرم جشنت افتاد به جمعه هفته پیش. خیلی پسر خوبی بودی و تو جشن اصلا اذیت نکردی. فقط بیخوابی اذیتت کرد و من مجبور شدم وسط مهمونی 20 دقیقه ای برای شیردادن و خوابوندنت وقت بزارم. عاشقتم عششششششششقم. کفشهای از نوزادی تاکنون: ژله به شکل دمپایی این هم جعبه گیفتها که هنر دست خودمه. توش یک تراش و یک پاک کن به شکل دمپایی و دو عدد بیسکویت بود. کارت هدیه به مهمونا که اینو هم خودم درست کردم. البته برشش متاسفانه بد شد.  تزئینات جشن قدم:       آرتین و کیارش ...
7 بهمن 1391

مامانٍ آرایشگر

مو فرفری من دیروز بردمت حموم و شما رو از موهای بلند نجات دادم. هرچند خودم خیلی موهاتو دوست داشتم ولی موهای پشت سرت همش گره میخورد و موقع شونه کردن اذیت میشدی. این هم هنرنمایی مامان  Before After قیافت خیلی مظلوم شده. البته در ظاهر. ولی خودت روز به روز شیطون تر و شلوغ تر میشی. عزززززززززززززززززیززززززززززززززززززززززمی ...
24 دی 1391

شانزده ماهگی آرتین خان اول

١٦ ماه با عشق گذشت. نازنین من شانزده ماهگیت مبارک با 3 روز تاخیر اومدم تا برات پست بذارم. این چند روزه به اینترنت دسترسی نداشتم. دو روز تعطیلی آخر هفته رو با دوستامون رفته بودیم آهار (نزدیک فشم). بمیرم برات که سرفه می کنی و آبریزش داری. کمی سرماخورده بودی. هفته پیش بردمت دکتر گفت گلوت عفونت نداره به علت آلودگی هوا حساسیت پیدا کردی. هنوز هم خوب نشدی. خیلی مستاصلم. دلم برات میسوزه بد سرفه میکنی. به امید بهبودی شما پسر قشنگم.                                       راستی...
16 دی 1391

عکس آتلیه

عشق مامان در تاریخ 28 مهر برای عروسی عمو محمدرضا و خاله شقایق رفتیم آتلیه. ولی عکسات دیر به دستم رسید. البته چون از صبح با بابا اینور و اونور رفته بودی خیلی خسته بودی و تحمل عکس گرفتن نداشتی. یک کم چهره ات خسته اس. ولی من خیلی دوسشون دارم. این هم از عکسهای گل پسری مامان   ...
5 دی 1391

دوازدهمین مروارید و روزانه های جیگر طلا

شیرین زبونم نمی دونی چطوری با شیرین زبونی هات دلبری می کنی. از روز پنجشنبه شروع کردی به حرف زدن. البته با زبون خودت. ما که نمیفهمیم چی میگی . ولی خیلی شیرین صحبت میکنی. من و بابا هم مرتب قربون صدقه ات میریم. فکر کنم فرانسوی صحبت میکنی. خیلی تو کلماتت ژ به کار می بری. دهنت رو طوری باز و بسته میکنی که دلم میخواد اون لباتو بکنم و بخورم. عشق منی. -دیشب، اول دیماه، برای اولین بار با بابا احسان رفتی حموم و کلی آب بازی کردی. اینطوری خیلی خوبه تو این فاصله من به کارهام میرسم و بعد هم سریع بهت لباس میپوشونم و دیگه شما موقع لباس پوشوندن غر نمیزنی. - تو این دو سه روزه خدا رو شکر خوب غذا خوردی. - عاشق ویفر، بیسکویت...
2 دی 1391

دومین یلدا

پسر نازدار من امسال دومین سالیه که کنارمون هستی. ما بسیار خوشحالیم که خداوند مهربون تاج سری مثل تو رو به ما هدیه داد. این هم یک کارت یلدایی برای گل پسرم. امشب قرار بود ما مهمون داشته باشیم که کنسل شد و قراره امشب رو بریم خونه مامانی و بابایی (مامان و بابای بابا احسان). البته یه شب برای خودمون سه تا یه میز یلدا میچینم و دور هم چندتا عکس یادگاری میندازم. انشالله تو هفته بعد. دوست داریم ...
30 آذر 1391

پسرک بازیگوش

بازیگوش مامان چند روزیه از شهرستان برامون مهمون اومده. شما هم شب دیر می خوابی. خیلی بازیگوش شدی و همش میخوای باهاشون بازی کنی. شب هم که میخوان بخوابن میری پشت در اتاق و در میزنی. می برم بخوابونمت و چون همیشه عادت داشتی زودتر بخوابی ولی این چند شبه دیر میخوابی، خوابت می پره. کلی شیر میخوری و در آخر دوباره میبینم تو تاریکی نشستی و یا روی تخت بلند شدی. دلم میخواد موهامو بکشم. اعصابم به هم می ریزه . خلاصه با کلی کلنجار یک ساعت بعد میخوابی و تا صبح می می میخوری. من خیلی اذیت میشم. یه وقتایی کم میارم و برات شیرخشک درست میکنم. که البته اگه بخوری. و اینچنین میشه که صبح خیلی سخت بیدار میشم . شما هم که شب دیر خوابیدی، صبح هم تو خواب لباسهات...
29 آذر 1391

چکاب پانزده ماهگی

عزیز من تو پست قبلی یادم رفت از چکابت بگم. روز یکشنبه 19 آذر، اومدم سر کار و شما رو پیش مامانی که شب قبل خونه ما خوابیده بودن، گذاشتم. ساعت 9 رفتم یکسری کارهای بانکیمو انجام دادم و اومدم دنبالت و حاضرت کردم. اول باهم برای چکاب رفتیم بهداشت. که خدا رو شکر خوب بود. این هم نتایج چکابت: وزن: 11 کیلوگرم قد: 82 سانتیمتر دور سر: 50 سانتیمتر                                  از اونجا هم برای کارهای پاسپورتت رفتیم پلیس+10. تا 10:15 کارهامون تموم شد و شما رو بردم گذاشتم مهدکودک و رفتم سرکار. روز خسته کننده ای...
25 آذر 1391