سفرنامه (متل قو- 1392/5/16)
دردونه خودم
تعطیلات عید فطر رو رفتیم متل قو. هوا عالیه عالی. چهارشنبه بعد از ظهر راه افتادیم و ساعت 3 صبح رسیدیم هتل. روز اول هوا آفتابی بود و شما رو بردیم کنار دریا. اول که با بابا کنار دریا بودی، موج که میزد زیر پاهات خالی میشد و می ترسیدی. وقتی نشستی دیگه مگه از آب بازی سیر میشدی. خیلی بامزه بود. هر وقت موج می زد 90 درجه می چرخیدی، دوباره بر میگشتی به حالت اولت. اما متاسفانه روز دوم و سوم هوا ابری و بارونی بود، می ترسیدم سرما بخوری، نمی بردمت آب بازی. اما بابا برات وان حموم رو پر می کرد و می رفتی آب بازی. در کل عاشق آب بازی هستی، هر جایی که آب جمع شده بود، می رفتی و پا می کوبیدی. دو باره می بردمت و می شستمت.
آرتینی در کنار دریا
5 عکس بعدی ژستهای آرتینی در لابی هتل
خدا رو شکر بد غذا نمی خوردی. ماهی و سوپ رو خوب خوردی. صبحانه هم عاشق عدسی و خوراک لوبیا (البته به هر دوتاش میگفتی: آش) بودی و کامل می خوردی.
بابا:کجا رفتیم؟
آرتین: دییا (دریا).
بابا: دریا چی داره؟
آرتین: آب بازی.
بابا: دیگه چی؟
آرتین: مایی (ماهی)
بابا: دیگه چی؟
آرتین: قایه (قایق)
شیرین زبونیهای آرتینی:
آشاک (ashak): آشغال
آننه (anene): آینه
شبای (shabay): شلوار
شُت (shot): تا می خوایم بریم بیرون میری و شلوارک لی تو میاری و می گی بپوشونم.
مامان دسته بگیه: وقتی می خوای شیشه بخوری، اینو میگی. یعنی مامان، شیشه رو برام نگهدار.
کُزایی (kozayi): کجایی. دیشب دستت رو گرفتی کنار گوشت، درحالی که به بابا احسان تکیه داده بودی، با لبخند گغتی (بابا کزایی)؟
صومینه (somine): صبحانه
هِنونه (henoone): هندونه
خَبزه (khaboze): خربزه
تی ایت (tee eat): وقتی برات آش میارم بخوری، نون رو برمیداری و می گی برات نون تیلیت کنم. قربون اون دستای کوچولوت بشم من.
کارهای شیرین عسلم:
دستت رو می خوری. گویا داری دندون کرسی در میاری
هر لحظه کارهای جدیدی انجام می دی که متاسفانه موقع نوشتن یادم میره. ببخشید پسرم.
یک هفته ای هست که تو یه ظرف برات میوه رو ریز می کنم و شما جلوی تلویزیون میشینی و در حال دیدن سی دی بی بی انیشتن، با چنگال میوه می خوری.
بدجور وابسته من شدی. دیروز رفته بودیم نمایشگاه مبل. همش درخواست داشتی من کالسکه ات رو ببرم. اگه ازت جلوتر میرفتم گریه می کردی. مجبور بودم پشت کالسکه راه برم تا منو نبینی و بهانه بگیری. به محض اینکه تو سالنها می رفتیم گیر میدادی بریم دَدَر. عاشقتم وروجک
از ماه رمضون دیگه کمی تو غذا خوردن و نشستن رو صندلی غذات تنبل شدی و بیشتر ترجیح میدی غذا رو ما بهت بدیم.
تو ماه رمضون هم یه بار (29 تیر) بردمت خونه مامانی تا تو حیاطشون بساط استخر رو راه بندازیم. که دیدیم مامانی به محمد امین و محدثه (دخترعمو و پسر عموت) گفته بود بیان. خوب بود ولی استخر شما کوچیک بود و بیشتر شما و محدثه تو استخر بودید.
این هم چندتا عکس از اون روز