روز بزرگداشت حضرت علی اصغر
جمعه اول محرم هرسال، روز بزرگداشت حضرت علی اصغر نامگذاری شده.
ساعت 7:30 صبح از خواب بیدار شدم و شروع کردم به آماده کردن لباسهای شما. بعدش هم شما رو بیدار کردم و شیر خوردی، آماده شدیم. لباسهایی (لباس علی اصغر) که برات خریده بودیم رو تنت کردم و ساعت 8:30 رفتیم مصلی، جهت شرکت در همایش بزرگ علی اصغر. اونجاهم یه سری لباس دیگه دادن. تا رسیدیم اونجا بیدار شدی و از اونجا که عاشق سقفهای بلند و پر زرق و برق هستی همش سقف رو نگاه می کردی و صدات هم در نمی یومد. برنامه جالبی بود. چند وقتی بود که اینطور مراسم رو ندیده بودم. خیلی حالم دگرگون شد. وقتی بهت شیر می دادم تو فکر مادر علی اصغر بودم که شیر نداشته به بچش بده، خیلی سخته مادر شیر نداشته باشه به جیگر گوشش بده.
یه عالمه نی نی ناز هم اونجا بودن. یکی از نی نی ها رو برده بودن بالای سن و گفتند 10 ماهشه و سرطان داره . همه براش دعا کنین. واقعا منقلب شدم. امیدوارم خیلی زود خوب بشه، آخه یه سرما خوردگی کوچولوی بچه ها هم برای مامانا سخته چه برسه به این مریضی بد. خدا به حق علی اصغر شش ماهه شفاش بده و به مامانش هم صبر بده. ساعت 10:30 هم مراسم تموم شد و به سختی برگشتیم (به علت شلوغی)
ببخش پسرم اگه کیفیت عکسها بده. چون تنها بودم نمی تونستم دوربین رو ببرم و با موبایل عکس انداختم. فقط جهت یادگاری
جمعه اول محرم هرسال، روز بزرگداشت حضرت علی اصغر نامگذاری شده.
ساعت 7:30 صبح از خواب بیدار شدم و شروع کردم به آماده کردن لباسهای شما. بعدش هم شما رو بیدار کردم و شیر خوردی، آماده شدیم. لباسهایی (لباس علی اصغر) که برات خریده بودیم رو تنت کردم و ساعت 8:30 رفتیم مصلی، جهت شرکت در همایش بزرگ علی اصغر. اونجاهم یه سری لباس دیگه دادن. تا رسیدیم اونجا بیدار شدی و از اونجا که عاشق سقفهای بلند و پر زرق و برق هستی همش سقف رو نگاه می کردی و صدات هم در نمی یومد. برنامه جالبی بود. چند وقتی بود که اینطور مراسم رو ندیده بودم. خیلی حالم دگرگون شد. وقتی بهت شیر می دادم تو فکر مادر علی اصغر بودم که شیر نداشته به بچش بده، خیلی سخته مادر شیر نداشته باشه به جیگر گوشش بده.
یه عالمه نی نی ناز هم اونجا بودن. یکی از نی نی ها رو برده بودن بالای سن و گفتند 10 ماهشه و سرطان داره . همه براش دعا کنین. واقعا منقلب شدم. امیدوارم خیلی زود خوب بشه، آخه یه سرما خوردگی کوچولوی بچه ها هم برای مامانا سخته چه برسه به این مریضی بد. خدا به حق علی اصغر شش ماهه شفاش بده و به مامانش هم صبر بده. ساعت 10:30 هم مراسم تموم شد و به سختی برگشتیم (به علت شلوغی)
ببخش پسرم اگه کیفیت عکسها بده. چون تنها بودم نمی تونستم دوربین رو ببرم و با موبایل عکس انداختم. فقط جهت یادگاری
روز پنجشنبه هم رفتیم آتلیه برای سه ماهگیت عکس بگیریم، نمی دونم چرا هنگ کرده بودی. همش محو نورهای اونجا شده بودی و به دوربین نگاه نمی کردی. آخه هروقت می خوایم ازت عکس بگیریم سریع به دوربین نگاه می کنی. خلاصه با هر بدبختی ازت عکس گرفتن. ولی اصلا نخندیدی. خدا کنه عکست خوب بشه. از اونجا هم قرار بود بریم خونه عمه جون ندا. عمه جونت خیلی شمارو دوست داره. شما با مامانی زودتر رفتی و من و بابایی هم رفتیم خرید. یه لباس علی اصغر هم برات خریدیم.
وقت برگشت عمه جون برات یه کادو خوشگل بهت داد، یه ساعت دیواری خوشگل. دستشون درد نکنه.
دیشب ساعت 12 شب با مامانی و دایی ها و خاله سپیده چت تصویری می کردیم. آخه اونا از ما دورن و دلشون برای شما تنگ میشه. شما هم کم نذاشتی و براشون می خندیدی. اولین بار بود که با صدای بلند و طولانی خندیدی. شاید مامانی و خاله سپیده بیان تهران و شما رو از نزدیک ببینن. فکر کنم دل تو دلشون نیست برای دیدن شما. عشقم روز به روز که بزرگ میشی تو دل برو تر میشه.
راستی یه چیزی یواشکی بهت بگم. فردا میشی سه ماهه. عسلم دوست دارم.