لبخند در 51 روزگی
وای پسری مامان نمی دونی چقدر خوشحالم و از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجم. آخه امروز برای اولین بار وقتی باهات حرف زدم برام خندیدی. دو سه روزی هست که وقتی باهات حرف می زنم سعی می کنی حرف بزنی و صداهایی از خودت درمیاری اما امروز ...
از صبح دل درد شدیدی داشتی، تا اینکه ساعت 10 خودتو راحت کردی و پس از تعویضت حسابی راحت شدی و حالت خوب شد و مشغول بازی با خودت شدی. کمی که گذشت از تنهایی خسته شدی و شروع کردی به نق زدن. وقتی اومدم سراغت و باهات حرف زدم، دو بار لبخند نازی زدی که قند تو دلم آب شد. فوری زنگ زدم به بابایی و گفتم چه اتفاقی افتاده، بابا هم خیلی ذوق کرد انگاری که خودش هم اینجا بوده و لبخند شما رو دیده. مرسی که انقدر زود جوابم رو دادی آخه تو پست قبلی نوشته بودم که هنوز لبخند نمی زدی.
عشق من دوست دارم.
دیروز برای اولین بار رفتیم خونه مامانی (مامان بابا) و زحمت کشیده بودند و یه هدیه خوشگل (کامیون) برات خریده بودند. دستشون درد نکنه.
اینم عکس شما توی کامیونت.
یه خبر دیگه هم دارم، بابایی روز شنبه بابا زنگ زد و گفت: "باید روز چهارشنبه برم سبزوار (نزدیک مشهد) ماموریت و هفته دیگه هم چند روزی رو باید برم ماموریت، اگه دوست داری بیا باهم بریم مشهد". من هم با کمی تامل قبول کردم آخه از طرفی تازه اومده بودیم و از طرف دیگه باید تنها می موندیم. تازه دلمون برای مامانی اینا تنگ شده بود و البته اونها هم دلشون برای شما یه ذره شده بود. خلاصه ما هم که هنوز کامل چمدونامونو باز نکرده بودیم باید دوباره جمعشون کنیم. امشب دوباره راهی مشهد می شیم.