بی قراری
عزیزم اومدنت هر روز داره نزدیک و نزدیکتر می شه، فکر کنم خودت هم دیگه ساکتو بستی و داری لحظه شماری میکنی. دیشب پس از یکساعت سکسکه های مداوم، شروع کردی به تکون خوردن اونم چه تکونایی. تا ساعت 3/5 نیمه شب. شدت ضربه ها طوری بود که نمی ذاشتی بخوابم. حسابی مامان رو بی خواب کرده بودی. (البته امروز جبران کردم و تا 11/5 خوابیدم). بابایی می گفت خودت هم دیگه می خوای زودتر بیای پیش ما.
راستی پسر کوچولوی مامان عجله نکن، آخه می دونی مامان جون می خواد از مشهد بیاد و روزهای اول پیشمون باشه و کمکمون کنه. اگه زودتر بخوای بیای هنوز مامان جون نرسیده و من تنهایی نمی دونم چه کار کنم. آفرین پسرم تا 22 شهریور صبر کن باشه عسلم. هر چند من و بابایی دوست داریم شما زودتر بیای پیش ما.
یه چیری رو یادم رفت بهت بگم. می دونی بابایی شما رو چی صدا می کنه؟ آرتین خان اول
دایی بابایی هم اسمت رو گذاشته سلطان آرتین
خودت کدوم رو بیشتر دوست داری؟؟؟؟؟؟؟