سفرنامه (شمال، آبان 1391)
عزیز دل مامان
یک سفر غیر برنامه ریزی شده برامون پیش اومد و آخر هفته رو با همکار بابا احسان رفتیم چالوس. البته ویلامون چالوس بود. به نمک آبرود و نوشهر هم سری زدیم. همکار بابا جون هم یه پسر ناز 2 ساله داشت به نام باربد. خیلی با هم خوب همکاری داشتید. مثلا:
1. یه بار دیدم رفتی سر کمد و شیشه پاک کن رو برداشته بودی و از اونجا که نمیتونستی بازش کنی باربد هم به کمکت اومد. و شما خودتون رو با شیشه پاک کن شستید. لباسهاتون رو عوض کردیم و دستاتون رو شستیم اما مگه بوی مواد شوینده به این راحتی میره.
2. باربد در رو باز میکرد و شما هم می دَویدی بیرون.
یک کار بد که که انجام میدادی، البته تو خونه هم انجام میدی، همش میری سراغ جاکفشی و با کفشها بازی میکنی. بدترین کارت هست و منو خیلی با این کار عصبانیس میکنی.
تو این سفر شما اذیتم نکردی. ولی باربد غذا نمیخورد و مامانش رو ناراحت میکرد. آفرین نازنینم، چون پسر خوبی هستی باز هم سفر میبرمت.
دیروز موقع برگشت رفتیم کنار دریا. هوا هم خوب بود. شلوارت رو درآوردم تا کمی آب بازی کنی. ولی دلت نمیخواست دیگه از آب بیرون بیای. هوا هم اونقدر خوب نبود که بذارم بیشتر بازی کنی. خلاصه تا تو ماشین گریه میکردی و به سمت دریا اشاره میکردی که بری بازی کنی.
نمک آبرود- شما تازه از خواب بیدار شده بودی.
عزیز دل مامان
یک سفر غیر برنامه ریزی شده برامون پیش اومد و آخر هفته رو با همکار بابا احسان رفتیم چالوس. البته ویلامون چالوس بود. به نمک آبرود و نوشهر هم سری زدیم. همکار بابا جون هم یه پسر ناز 2 ساله داشت به نام باربد. خیلی با هم خوب همکاری داشتید. مثلا:
1. یه بار دیدم رفتی سر کمد و شیشه پاک کن رو برداشته بودی و از اونجا که نمیتونستی بازش کنی باربد هم به کمکت اومد. و شما خودتون رو با شیشه پاک کن شستید. لباسهاتون رو عوض کردیم و دستاتون رو شستیم اما مگه بوی مواد شوینده به این راحتی میره.
2. باربد در رو باز میکرد و شما هم می دَویدی بیرون.
یک کار بد که که انجام میدادی، البته تو خونه هم انجام میدی، همش میری سراغ جاکفشی و با کفشها بازی میکنی. بدترین کارت هست و منو خیلی با این کار عصبانیس میکنی.
تو این سفر شما اذیتم نکردی. ولی باربد غذا نمیخورد و مامانش رو ناراحت میکرد. آفرین نازنینم، چون پسر خوبی هستی باز هم سفر میبرمت.
دیروز موقع برگشت رفتیم کنار دریا. هوا هم خوب بود. شلوارت رو درآوردم تا کمی آب بازی کنی. ولی دلت نمیخواست دیگه از آب بیرون بیای. هوا هم اونقدر خوب نبود که بذارم بیشتر بازی کنی. خلاصه تا تو ماشین گریه میکردی و به سمت دریا اشاره میکردی که بری بازی کنی.
نمک آبرود- شما تازه از خواب بیدار شده بودی.
پنجشنبه شب- کنار دریا
جمعه صبح قبل از برگشت- کنار دریا
و اما کارهای این روزها:
بابا روی بوفه حساسه. آخه شیشه های باریک داره و احتمال شکستنش زیاده. میترسه بری بازی کنی و خدای ناکرده شیشه ها بریزه روی شما. شما هم چهار دست و پا تند تند میری به سمت بوفه و به عقب نگاه میکنی تا بابا بیاد دنبالت. اگه بابا نگات نکنه دوباره برمیگردی. بنابراین هر وقت میری سمت بوفه، بابا خودش رو به اون راه میزنه.
خیلی دوست داری بدوی و یکی بیاد دنبالت. که معمولا با بابا از این بازیها زیاد میکنی. تا بلند میشیم بیایم دنبالت، کلی ذوق میکنی و میخندی.
وقت نمازخوندن من به محض پهن کردن سجاده زودی میای و جانماز رو پرت میکنی و مهر رو برمیداری. بعد از اینکه ازت میگیرمش زیر چادرم قایم میشی و دالی بازی میکنی. فدای ذوق کردنت بشم من.
کارهای دیگه بمونه برای پست بعدی