سفر به کیش
نازنینم
بعد از دوماه که قرار بود بریم کیش، بابایی تونست کاراشو ردیف کنه و با هم بریم کیش. البته خیلی ناگهانی شد. سه شنبه ساعت 12/5 موفق شدیم بلیط ساعت 17/30 رو بگیریم. سریع وسایلمونو جمع کردیم. بابایی هم ساعت 3 بعدازظهر اومد خونه و ما حرکت کردیم. و این اولین سفر شما به جز مشهد و بجنورد که یه جورایی خونوادمون اونجا هستند، هست.
روز اول: وقتی از هواپیما پیاده شدیم، دیدم همه نی نی ها کالسکه دارن، به بابا احسان گفتم نکنه پشیمون بشیم کالسکه آرتین رو نیاوردیم؟". بابا هم گفت: "نه انشاء الله". ولی همون شب اول من که کمردرد گرفتم و بغل کردن شما به مدت طولانی منو اذیت کرد. با اینکه بیشتر وقت رو تو بغل بابا بودی و اینطور بود که پشیمون شدیم از نیاوردن کالسکه.
روز دوم: صبح رفتیم خرید و همچنان شما تو بغل. خیلی هم مامانی شدی. همش بغلت رو باز میکنی بیای پیش من. خدا نکنه من تو دید شما قرار میگرفتم. کلی قرولند میکردی که بیای بغل من. بعد از ظهر رفتیم اسکله چوبی. هوا بسیار عالی بود جای همه خالی. شب مامانی فاطمه هم که قرار بود از مشهد بیاد، رسید و من خیالم از بابت بغل کردن شما راحت شد.
روز سوم: باز هم خرید و گشتن تو پاساژها (بهترین تفریح خانمها). و شما هم بغل به بغل میشدی. خودت هم دیگه بدنت درد گرفته بود. و اما بگم از غذا خوردنت. تا قاشق رو میدیدی کلی قر میزدی و تا میخواستم غذا بدم دهنت رو محکم می بستی و روتو برمی گردوندی. اگر هم بابا و مامانی می خندوندنت یا میخواستی گریه کنی با دهن بسته اینکار رو میکردی. ای شیطون از حالا. شب هم که انقدر خسته بودی خوابیدی تا صبح.
روز چهارم: بعد از کمی گشتن تو پاساژها رفتیم پارک ساحلی مرجان و کلی ازت عکس گرفتیم. پاهاتو میزدیم تو آب ولی چون آب سرد بود، دوست نداشتی و گریه کردی. یه پارچه انداختم زیرت و رو سبزه ها کنار گلها گذاشتمت. یه لحظه دیدیم چندتا گلبرگ تو دستته. بعد که فیلمی که بابا ازت گرفته بود رو دیدیم، فهمیدم خودت گلها رو کندی. وای وای وای. این شب هم خیلی خسته شدی. فکر کنم انقدر بغل شده بودی که بدنت درد گرفته بود و شب خوابیدی تا فردا ساعت 11/15.
روز پنجم: من و مامانی وقتی دیدیم خوابیدی، رفتیم خرید و شما پیش بابایی موندی خونه و قرار شد وقتی بیدار شدی با بابا بیای پیشمون. ساعت 11/15 بیدار شدی. بابا هم پوشکت رو عوض کرده بود و لباست رو پوشوند و آوردت پیش ما. قرار بود بعدازظهر برگردیم، ولی برای بابا کاری پیش اومد و نتونستیم برگردیم.
روز ششم: صبح دوباره رفتیم اسکله چوبی و بعدازظهر هم ساعت 2 برگشتیم تهران. و اما برات بگم از محبوبیتی که اونجا پیدا کرده بودی. نمیشد بریم توی یه مغازه و فروشنده ها عاشقت نشن. بعضیها هم شما رو بغل میکردن و میگفتن شما برید خرید، ما نگهش میداریم. خلاصه چنان محبوبیتی پیدا کرده بودی که نگو.
عکسهاتو تو پست بعدی برات میذارم.