آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

سفرنامه (شمال، آبان 1391)

عزیز دل مامان یک سفر غیر برنامه ریزی شده برامون پیش اومد و آخر هفته رو با همکار بابا احسان رفتیم چالوس. البته ویلامون چالوس بود. به نمک آبرود و نوشهر هم سری زدیم. همکار بابا جون هم یه پسر ناز 2 ساله داشت به نام باربد. خیلی با هم خوب همکاری داشتید. مثلا: 1. یه بار دیدم رفتی سر کمد و شیشه پاک کن رو برداشته بودی و از اونجا که نمیتونستی بازش کنی باربد هم به کمکت اومد. و شما خودتون رو با شیشه پاک کن شستید. لباسهاتون رو عوض کردیم و دستاتون رو شستیم اما مگه بوی مواد شوینده به این راحتی میره. 2. باربد در رو باز میکرد و شما هم می دَویدی بیرون. یک کار بد که که انجام میدادی، البته تو خونه هم انجام میدی، همش میری سراغ جاکفشی و با کفشه...
25 آبان 1391

سفرنامه (مشهد مرداد، شهریور 1391)

پسر گلم رفتیم سفر و برگشتیم اما سفر خوبی نبود. همش نگرانی و اضطراب. پنجشنبه ظهر راه افتادیم و ساعت 2 صبح جمعه رسیدیم همه بیدار بودن. بابایی هم تازه خوابش برده بود. که مامانی شما رو برد پیش بابایی. تا بابایی صداتو شنید بیدار شد و نیمساعتی کنارمون نشست و با شما بازی کرد. رفت خوابید و ما هم با مامانی اینا سحری خوردیم و خوابیدیم. اونروز به خوبی تا بعدازظهر گذشت. با مامانی اینا برنامه ریزی برای سفر به بجنورد میکردیم. بعداز ظهر حال بابایی بد شد. هرکاری کردیم دکتر نرفت. از ما اصرار و از بابایی انکار. همش پریشون بود. خوابید تا افطار. بعد از افطار دیگه با اصرار همه، بابا و دایی محمد بابایی رو بردن بیمارستان. (تا لحظه بیرون رفتن همش میگفت: "آرتین...
5 شهريور 1391

سفرنامه (مشهد- اردیبهشت 1391)

دردونه ی مامان یک سفر غیر منتظره برامون پیش اومد. سه شنبه شب مامان جون فاطمه زنگ زد و گفت که شنبه میخوایم دایی محمد و فریبا جون رو عقد کنیم، ما هم چهارشنبه بلیط گرفتیم و پنجشنبه راهی مشهد شدیم. من هم کمردرد داشتم، بنابراین همش بغل بقیه بودی و من کمتر بغلت میکردم. همه چی به خوبی و خوشی تموم شد. راستی الینا خانم 40 روزه رو هم دیدیم. خیلی بانمک بود. برعکس شما که مو نداشتی الینا جون تا پیشونیش هم پر مو بود. تو راه رفت خیلی آقا بودی و موقع پیاده شدن همه میگفتن، چه پسر خنده رویی. همه ی راه رو براشون میخندیدی ولی تو راه برگشت 10-20 دقیقه اول به علت گرما، همش گریه کردی و بعدش خوابیدی تا تهران. عاشششششششششششششقتم دوشنبه این هفته ...
27 ارديبهشت 1391

سفرنامه (تالش- اردیبهشت 1391)

گل پسر شرمنده دوباره دیر اومدم. باور کن سرم خیلی شلوغه. سعی میکنم تو پست بعدی کارهاتو برات بنویسم تا برات بمونه. ولی الان میخوام از سفر شمالمون برات بگم.  سه شنبه بعدازظهر با یکی از دوستای بابا احسان رفتیم تالش. اونجا خیلی بهمون خوش گذشت. مثل همیشه همه عاشقت شدن و همش میگفتن صفا آوردی. قربون قدت برم من که همیشه و همه جا دل میبری. واما برات بگم از خودت. دیگه به من خیلی کار نداشتی. عاشق سبزه ها و فضای باز بیرون بودی. فکر کنم تو هم از تو آپارتمان بودن خسته شدی. نه سراغ منو میگرفتی و نه سراغ شیر. یک گربه سمج هم تو حیاطشون بود که با اون کلی هم حال میکردی.  برای اولین بار دریای خزر رو هم دیدی. چشم از دریا برنمیداشتی. هر ...
10 ارديبهشت 1391

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

عزیز مامان یادمه اون زمان که میرفتیم مدرسه، همیشه اولین انشا بعد از تعطیلات (تابستون یا عید نوروز) معلممون موضوع انشا رو روی تخته مینوشت: «تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟» حالا من میخوام با کمی وقفه برات از عید نوروز 1391 بگم. روز 28 اسفند ساعت 5 بعدازظهر راه به سمت مشهد حرکت کردیم. دو، سه ساعتی رو تو کریرت بازی کردی. همیشه تا ماشین حرکت میکرد میخوابیدی، ولی دیگه بزرگتر و هوشیارتر شدی و همش میخوای اطرافت رو ببینی، درختها، ماشینها، آدمها و ... . خلاصه میومدی جلو بغل من تا شیر میدادم و می خوابوندمت و میذاشتم تو کریرت، بیدار میشدی و دوست داشتی بغل باشی. تا اینکه ساعت 11/5 شب بعد از شام و نماز بابایی جامون رو درست کرد...
19 فروردين 1391

سفر به کیش

نازنینم بعد از دوماه که قرار بود بریم کیش، بابایی تونست کاراشو ردیف کنه و با هم بریم کیش. البته خیلی ناگهانی شد. سه شنبه ساعت 12/5 موفق شدیم بلیط ساعت 17/30 رو بگیریم. سریع وسایلمونو جمع کردیم. بابایی هم ساعت 3 بعدازظهر اومد خونه و ما حرکت کردیم. و این اولین سفر شما به جز مشهد و بجنورد که یه جورایی خونوادمون اونجا هستند، هست.  روز اول: وقتی از هواپیما پیاده شدیم، دیدم همه نی نی ها کالسکه دارن، به بابا احسان گفتم نکنه پشیمون بشیم کالسکه آرتین رو نیاوردیم؟". بابا هم گفت: "نه انشاء الله". ولی همون شب اول من که کمردرد گرفتم و بغل کردن شما به مدت طولانی منو اذیت کرد. با اینکه بیشتر وقت رو تو بغل بابا بودی و اینطور بود که پشی...
22 اسفند 1390

سفرنامه (بجنورد، مشهد - دی و بهمن ۱۳۹۰)

سلام سلام گل مامان فونت زيبا ساز پسر زیبای مامان به علت نداشتن شارژ لپ تاب یه کم دیر شد. البته سرمون هم اینجا خیلی شلوغه. هر روز یا مهمون داریم یا میریم مهمونی. به هر حال ...     دوشنبه 19 دیماه ساعت 9:15 با هواپیما رفتیم مشهد و ناهار رو خونه مامان جون فاطمه بودیم. بعد از ظهر ساعت 4 بعداز ظهر به سمت بجنورد به راه افتادیم. بابا احسان هم چهارشنبه به ما پیوست. کلی از فامیلها که برای دیدن دایی می اومدن، شما رو هم برای اولین بار می دیدن. همه مهمونها دور شما جمع میشدن. دایی هم می گفت: "آرتین خان کار و کاسبی ما رو به هم زده. همیشه که میومدم همه دور ...
30 دی 1390

سفری دیگر

    قلب مامان یکماه پیش دایی من که امریکا زندگی می کنه زنگ زد و گفت یه بلیط تهران مشهد می تونی برام بگیری! کلی ذوق کردم. آخه آخرین باری که اومده بود ایران سال 82 بود. که من و باباجون هنوز ازدواج نکرده بودیم. من هم که هنوز تو مرخصی زایمان هستم و فقط بصورت پروژه ای تو خونه کار می کنم، فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم من هم باهاتون می یام. البته من و شما. حالا امشب دایی جون من می رسه، ما میریم دنبالش و میاریمش خونمون. فردا هم ساعت 9:15 صبح راهی مشهد میشیم. و از اونجا میریم بجنورد (آخه مادرجون من یعنی مادربزرگ مادری من و خاله های من بجنورد زندگی می کنن).   تو این 8 ساله که دایی جون من اینجا نبوده خیلی افر...
18 دی 1390